Lustrous moon & venus & love

God is one


سفر به زن جــــــــــان

دلم میخواست ببینمش ولی می ترسیدم دوباره خیلی چیزا تکرار بشه........

دلم تنگش بود ولی می ترسیدم بازم اشتباه کنم.........

به خاطره همین زیاد اصرار نمی کردم که......

 همیشه میگفتم ایشالا عید همو میبینیم........ولی اصلا امید نداشتم......

هی تصمیمام واسه رفتن عوض میشد........واسه اینکه خیلی چیزارو فراموش کنم اصفهان رو انداختم تو سر همه که تعطیلات عید هم رد بشه و ........

اما بازم دوست داشتم ببینمش........

آخر تصمیم گرفتم برم دیدارش......

خیلی کار کردم تا خانواده اکی بدن که بالاخره.......

روز 4 فروردین ساعت 4 حرکت کردیم......ساعت 7:10 رسیدیم زن جــــــان.......تو عوارضی از ماشین پیاده شدم تا سوار ماشین بشم از سرما منجمد شدم......

ساعت 7:35 بوسیدمش............

یعنی همو دیدیم و بعدش رفتیم خونشون.....آخه اومده بودن دنبالمون........

دقیقا نمیتونم بگم چه حسی داشتم........ بیشتر استرس بود.....البته علتش چیزه دیگه بود.......

خب طبق معمول: پذیرایی و خوردن........آجیل و میوه و چایی و شام.............

ظرفارو شستم........یه ظرف شکوندم........انقد ناراحت شدم که خدا میدونه........

از دستم نیفتاد.......زیر پام بود....ندیدمش ، پامو گذاشتم رووش.........

وای خیلی حس بدی بود.....کلی خجالت کشیدم....ولی نتونستم چیزی بگم و تا آخره شب به این فک کردم که چه جوری بگم.......فک کنم اولین بار بود......آخره شب یه مسیج نوشتم و گفتم اون ظرف رو من شکوندم.....ببخشید.....وقتی که داشتیم میخوابیدیم مسیجو دید و خندید.......

ساعت 11 پایتخت شروع شد و تقریبا همه داشتن نگاه میکردن......کم کم راهی شدیم که بریم بخوابیم........

تو سال جدید دوباره ....... زدم به پیشونیم.........

خییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت..............خیلی خواستم که یه جوره دیگه بشه اما.......................

نمیدونم کی منو نفرین کرده............وگرنه خدا خیلی کنترلم میکرد........

نمیدونم به خاطره کدوم گناهمه که دارم مجازات میشم........اونم چه مجازاتی.......پشتش جهنمو واسه خودم آماده کردم.........

نمیدونم ولی فک کنم 12:30 شب بود که همه قصد خواب داشتیم .......اما ما بیدار بودیم......تا 9:30 که رفتیم واسه صبحانه.......

اولش یه جوری ...........بعد فیلمای گوشیمو دیدیم.......یکم حرف زدیم........بعدشم یه جوره دیگه..........خدا میدونه آخرش چی میشه...........

صب یهو کادوی تولدمو داد........

منم کادوی تولدشو دادم.........

صبحانه خوردیم و تصمیم برای بازگشت........

اما اجازه ندادن ....گفتن ناهار رو هم باید باشید......حالا به خاطره یه سری شرایط موندیم و یه عالمه زحمت دادیم.......

ساعت 10-11 بود که انقد خجالت میکشیدم که نگو و نپرس.....فقط دلم میخواست زودتر بریم و رفع زحمت کنیم............

صب همه از نخوابیدن ما حرف میزدن........مامان، خواهر، امیر.........من روزه عادیش به زور میخوابم حالا اون شب پیش دخی میخواستم بخوابم؟؟؟!!!!...........

ناهار: جوجه و کباب اینا بود.......

من داشتم کمک میکردم به دخی که یهو متوجه شدم چه کاری کردم......به مامان گفتم نگاه کن به من ......ببین چقد شخصیتم عوض شده......مامان خندید..........دخی گفت چی شده؟...مامان گفت آخه زینب به گوشت دست نمیزنه اما الان......

هیچی از یه طرف گوشت گرفته بودم و اونم داشت خورد میکرد و چیز میزاشو جدا میکرد..........بعد گفت خب میگفتی دیگه من چه بدونم و از دستم گرفت ، گفتم نه باو بذار بگیرم ،باید یاد بگیرم دیگه.........

جوجه ها رو زدیم سیخ.......تو حیاط میل کردیم و کم کم داشتیم راهی میشدیم.........

ساعت 4 بود که به سمت تهران حرکت کردیم........ از زن جـــــــان تا قزوین خواب بودم......بقیشم خواب و بیدار .....

ساعت 8:30 رسیدیم خونه......

شب پدر و مادر رفتن خونه یکی از اقوام( عید دیدنی) اما بقیه خونه بودن........ 

پنج شنبه 7 فروردين 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سال نو.................

امسالم مثله هر سال دیگه شروع شد و یه روزی هم تموم میشه........

ساعت 20:27:07  روز پنجشنبه 29 اسفند سال تحویل شد......

من به شخصه هیچ کار خاصی انجام ندادم.......نه حس مذهبی داشتم نه .......

حاضر شدیم رفتیم خونه مادربزرگ........بعد عمو بزرگه اومد و بعد عمه و دایی........

عید دیدنی ما تموم شد.....دیگه همه رو دیدیم دیگه...........

دوره همی گپ زدیم........ساعات خوبی رو گذروندیم...

ساعت 10 اینا بود رفتیم خونه پدربزگ .........مادربزگ و پدربزرگ و دایی بزرگ.......

اونجا بودیم که خاله مامان و دختر خاله و پسرخاله ش به همراه خانواده محترمشون اومدن.....

آخره شب خونه خودمون........ 

پنج شنبه 7 فروردين 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز آخر دانشگاه در ترم پنجم...چهارشنبه...92.12.21

 امروز یعنی 21 اسفند آخرین روزه دانشگاه تو ساله 92 بود........

صب با پدر زدیم بیرون زودتر از همه رسیده بودم چون شبکه داشتم با خانم........اون با نیومدنش بازم اعصابمو خورد کرد..از 8 تا 10 تنها بودم....8 تومن شارژم واسه خاطره وصل شدن اینترنت رفت.......ساعت 10 اینا بود نرگس اومد......

یکم دوتایی تو کلاس نشستیم و با هم گپ زدیم بعد نرگس گفت بریم تو سلف ......رفتیم سمانه و سمیرا و منیره و افسانه اونجا بودن.........یه میز گرده بزرگ........خوش گذشت مخصوصا با حضور منیره..............

کلاس هوش مصنوعی هم پرید چون خانم.....نیومده بود..............

تو سلف بودیم که سمانه و سمیرا رفتن خونه .......منیره و افسانه رفتن سر کلاس ریاضی مهندسی......، منو الهام و نرگس با هم نشسته بودیم و اون دو تا راجع به خریدن جهیزیه و اینا صحبت میکردن..........مخ منو خوردن........21 پارچه ، 18 پارچه........اتو بخار....اتو پرس......یخچال پایین بالا.......وای آخره خنده بودن........

ساعت 12:40 اینا بود شیدا و عاطفه اومدن..............إکیپمون تکمیل شد......نرگس ، الهام، شیدا، عاطفه و من........

دوره همی صحبت کردیم.........دقایقه به یاد موندنی دیگری گذشت و به خاطره ها پیوست.......

بارون قشنگی میومد و هوا سرد بود............

بعد از نیم ساعت اینا  شیدا و عاطفه هم خواستن برن سر کلاس ریاضی مهندسی منم باهاشون رفتم......با نرگس و الهام خداحافظی کردیم.........

نیم ساعتی سر کلاس بودیم که استاد Break  داد........من دیگه نرفتم سر کلاس و تنهایی تو سلف نشستم........

تا ساعات 2:45 تا کلاس ریاضی مهندسی تموم شد.....با منیره و افسانه خداحافظی کردیم.....( به منیره گفتم گود بای گفت یولدا گود وای)........وای خدا چقد بامزه س این منیره............

با شیدا و عاطفه رفتیم ترمینال .......نفری یه بستنی عروسکی و پف فیل و کرانچی و چیپس............

تو راه صحبت کردیم و بعد خداحافظی.........

 وسطای راه پیاده شدم و سوار ماشین پدر شدم........و بقیه راه رو پیش پدر و عمو جان بودم......انقد خسته بودم که تا رسیدم خونه افتادم و فقط خوابیدم........9 تا 12........12 تا 2 بیدار بودم و دوباره................

صب پنج شنبه 92.12.22 ساعت 8 از خونه زدم بیرون و رفتم کلاس...........خوب بود.....از 10 تا 1.......بعد با پریسا دوست شدیم........کل مسیر برگشت رو با اون بودم.....

نشد که با خانواده برم بهشت زهرا ......چون فوق العاده خسته بودم......3:30 خوابیدم و 6:30 بیدار شدم..........

8:30 رفتم خونه پدربزرگ............شام درست کردم و بعدش پای پی سی بودم........

شبم به یاد سال گذشته بودم.............................................................

شنبه 24 اسفند 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یاده خاطرات

یه بار داشتم برنج آبکش میکردم........شیدا یادته؟؟؟؟..... لوبیا پلو بود.....همون روزی که املت خوردیم...92.2.25...مامان رفت دنبال داداش گفت برنج و آبکش کن.....رفتیم اتاق من.....من و تو وعاطفه ونرگس......گفتم یادم نره برنچ شفته بشه گفتی نه بیا بریم من گوشیمو میذارم 5 مین دیگه زنگ بزنه......حالا بعد از 5 مین اومدیم من داشتم آبکش میکردم، بخارش زد بالا تو گفتی آب بریز آب بریز...............یعنی هر وقت برنج آبکش میکنم یاده اون لحظه و اون حرفت میفتم و کلی میخندم...............

ترم اول بودیم با نرگس صمیمی شده بودم......چون تو خانه داری و غذا گذاشتن حرفه ای بود.....یه بار ازش پرسیدم نرگس من آخره غذاهارو بلدم ولی اولشو ،نه.........إستارت غذا گذاشتن چه جوریه؟ گفت إستارت غذا گذاشتن با پیاز سرخ کردن شروع میشه.........حالا الان هروقت  دارم واسه غذا گذاشتن پیاز خورد میکنم یاده این حرفت میفتم و لبخند میزنم..........

نرگس هر وقت دارم شامی درست میکنم یاده این حرفت میفتم که گفتی دیروز شامی گذاشتم بعد به شکل قلب درآوردم.....مامان میگفت اینارو درست کردنی به کی فک میکردی؟...یادته؟.........همون روزی بود که خونه ما بودیم و من داشتم شامی میذاشتم و شیدا و عاطی هم اومدن و با هم خوردیم و تو هم پرده های پذیراییمون رو زدی............

هر وقت میام ادویه بریزم تو غذا یادت میفتم نرگس خاتون.......کلا عادت دارم با چاقو بردارم.....یادته میگفتی زینب خب قاشق بردار دیگه......هنوزم چاقو رو ترجیح میدم........هر سری هم یاده حرفت میفتماااا ولی اصلا توجه نمیکنم......

کلا خیلی یادتون میفتم که این یه گوشه خیلی کوچیکش بود..........

دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

چه روزه سختیه اون روز :-(...

این مطلب رو تو یه سایت خوندم تحت تاثیر قرار گرفتم......

چگونه خاك می كنیم (قبل از چگونه خاك می شویم)

این مطلب را برای این می‌نویسم که بعداً شاید صورت این مراسم تغییر کند و نگاه کردن به این مطلب ارزش داشته ‏باشد. لذا اگر در حال حاضر خوشحال هستید و فکر می‌کنید که این مطلب شما را از دل و دماغ می‌اندازد نخوانید یا بعداً ‏بخوانید. ولی کلاً این هم جزئی از زندگی ماست و نباید آن را از خودمان جدا کنیم. مثل فقر(چه مادی و چه معنوی) که وجود دارد ولی ما ‏نمی‌خواهیم فقری اطراف خودمان ببینیم.

 در ایران اگر کسی بمیرد بستگی دارد در خانه بمیرد یا در بیمارستان، فرد مهمی باشد یا نه، همه اقوام در آن شهر باشند ‏یا نه، بسته به این شرایط میت را معمولا یک تا سه روز نگه می‌دارند تا همه اقوام و آشنایان مطلع شوند و جمع شوند. ‏اگر در بیمارستان باشد در سردخانه بیمارستان و اگر در خانه باشد تا یک روز اشکالی ندارد در خانه نگه می‌دارند. در ‏خانه فرد متوفی را معمولا در همان اتاقی که بوده نگه می‌دارند و اهل خانه هم تا صبح بالای سر مرده گریه می‌کنند. بعد ‏برای تشیع جنازه به بهشت زهرا زنگ می‌زنند تا ماشین مخصوص حمل جنازه بفرستد. این ماشین‌ها جدیداً بنز شده‌اند. ‏در روز تشیع جنازه اقوام و آشنایان همه جمع می‌شوند خانه متوفی و مراسم از خانه شروع می‌شود. روی جنازه معمولا ‏یک پارچه ترمه می‌اندازند و در محله شروع به تشیع می‌کنند. مردم زیر تابوت و یا برانکارد را می‌گیرند و می‌گویند:‏

 به عزت و شرف لا اله الا الله..... لا اله الا الله .... ‏

 در این بین که در خیابون راه می‌روند چند بار هم تابوت یا برانکارد را زمین می‌گذارند و بر می‌دارند. در اسلام توصیه ‏شده که در تشیع جنازه شرکت کنید هرچند که آن فرد آشنای شما نباشد. برای همین هم گاهی افرادی غریبه هم ‏می‌آیند و دستی به زیر برانکارد می‌گیرند و چند قدمی با جمعیت همراه می‌شوند. بعد از این مرحله جنازه داخل ماشین ‏بهشت زهرا قرار می‌گیرد و افرادی که قصد داشته باشند به مراسم خاک سپاری بروند با ماشین شخصی یا ماشین‌هایی ‏که توسط خانواده متوفی تهیه شده‌اند به قبرستان می‌روند.

در قبرستان مرده اول به غسال خانه یا همان مرده شور خانه ‏می‌رود. در بهشت زهرا تهران اینجا اتاقی است که یک سمت آن تمام شیشه‌ای است تا خانواده مرده از مراسم شستن ‏بازدید کنند. در این اتاق دو یا سه وان سنگی است که حدود 180 تا 200 سانتی‌متر طول آنها است. مرده را از روی ‏برانکارد برداشته داخل این سنگ‌ها قرار می‌دهند. توی مرده‌شور خونه بعضی وقت‌ها یک طلبه‌هم جزو مرده‌شورها است و ‏داوطلبانه کار می‌کند. بعضی از مرده‌ها مستقیم از بیمارستان می‌آیند برای همین با همان لباس بیمارستان و بعضی‌ها ‏هنوز حتی چسب سرم‌شان هم باز نشده. مرده‌شور با یک قیچی این لباس‌ها را از بالا تا پایین پاره می‌کند و با دوشی که ‏دستش هست شروع به شستن مرده می‌کند. یک پارچه به شکل روبالشتی هم دارد که ماده شستشو توی آن است و آن ‏را کف می‌کند روی مرده می‌کشد.

بعد چند‌جای مرده پنبه می‌کند و کافور قرار می‌دهد. بعد نوبت به کفن کردن است. ‏نمی‌دونم چرا قبل از کفن روی مرده نایلون می‌کشند بعد روی این نایلون کفن را می‌کشد. بعضی‌ها هم همراه مرده از این ‏دعا‌های 100 تومنی (البته الان شاید گران‌تر شده باشند) می‌گذارند یا تسبیح خاک کربلا دور گردن مرده می‌گذارند من ‏نمی‌دونم این نایلون و تسبیح و دعا از کی وارد این سیستم شده . می‌کند. بعد مرده آماده نماز میت است. این نماز نیاز به وضو ندارد و لازم هم نیست که ‏کفشتون رو در بیارید. چند‌تا آخوند هستند که نماز را می‌خوانند شما فقط کافی است تا اسم مرده را بگویید او برای آن ‏نماز می‌خواند. این نماز ایستاده است و چند تا الله اکبر دارد.

بعضی از مرده‌ها خیلی فامیل دارند، بعضی‌ها کسی را ندارند، ‏فامیل بعضی‌ها با کراوات و لباس‌های شیک هستند و بعضی‌ها بیچاره و بدبخت. بعضی‌ها زبر و زرنگ همه کارها رو از ‏حفظ هستند بعضی‌ها اصلا نمی‌دانند مرحله بعد چی هست. بعد از نماز زن‌های خانواده دور مرده جمع می‌شوند و سر ‏مرده را از توی کفن بیرون می‌آورند و برای آخرین بار با مرده خداحافظی می‌کنند. بعد از این مراسم دوباره مرده را بلند ‏کرده و توی ماشین حمل جنازه قرار می‌دهند و افراد به سر قبر می‌روند.

قبر یک گودی به عمق حدود 2 متر است ‏‏(بستگی دارد که قبر چند طبقه باشد) که در ته آن با بلوک‌های سیمانی یک جایی درست شده‌است که مرده در آن قرار ‏می‌گیرد و با چند بلوک سیمانی دیگر که روی بلوک‌های دیگر قرار می‌گیرند مرده در یک اتاقک کوچک (یک کانال ‏سرپوشیده) قرار می‌گیرد. مرده را در قبر گذاشته صورت او را رو به قبله می‌کنند بعد از مردان خانواده یکی باید برای ‏گفتن تلقین به داخل قبر برود. سر مرده را از کفن بیرون می‌آورند و مداحی که با بلندگو دارد و نوحه می‌خواند شروع ‏می‌کند به خواندن تلقین.

اول اسم مرده را صدا می‌زند که یکبار اشتباهی یک مرده دیگه جواب ندهد بعد از این شروع ‏می‌کند که خدای تو کیست (البته جواب‌ها را می‌رسانند) که خدای تو الله است، پیامبر تو حضرت محمد است، امام اول ‏‏... تا امام 12. وقتی روضه خوان تلقین را می‌خواند آن فردی که داخل قبر است باید شونه‌های مرده را تکان دهد. بعد از ‏آن سنگ لحد را روی مرده قرار می‌دهند. قسمتی از خاکی که از قبر خارج شده‌ را با آب قاطی می‌کنند تا گل شود و بعد ‏شروع می‌کنند روی مرده ریختن. معمولا هر فرد یک مشت یا یک بیل خاک روی مرده می‌ریزد. بعد از آن هم باید بالای ‏سر مرده را ترک کنند و زیاد نمانند

 

چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

23 بهمن 92

بیست و یک سالمون هم تموم شد.....

مسیج ها به ترتیب: دُخی، عاطفه ملک، سپیده، الهام،  سمانه، مژگان،  عاطفه،  شیدا، مینا، نرگس ،هانیه و سمیرا ..........

روز بیست و دوم بهمن نزدیکای غروب بود که دُخی  تبریک تولد فرستاد......مثل همیشه اولین نفر......

بابا و مامان کادوی تولدمو دادن.......

شب که ساعت  12 گذشت و رفت تو بیست و سه بهمن، عاطفه ملک دوست صمیمی دوران راهنمایی مسیج داد......

صب ساعت 7:26 که داشتم چایی دم میکردم ؛خواهر سپیده مسیج تبریک سند کرد........

ساعت تقریباً 8:15 اینا بود الهام زنگ زد و تبریک گفت.....گفت که دانشگاهه و همه بچه ها هم هستند و سلام میرسونن......

وقتی که خداحافظی کرد، بلافاصله سمانه مسیج تبریک فرستاد.........

بعدش بانک.....بعدش مژگان.......بعدش عاطفه ساعت 10 صب بود مسیج داد....

مادربزرگ اومد کادو................

بعدازظهر شیدا زنگ زد......یه ساعتی بین 2 و 3..........

ساعت 16:21 بود که خواهر مینا یه تبریک همچین پر ملات فرستاد..........

رفتیم اونور واسه جابه جا کردن وسایلای مادربزرگ........یکم اونجا بودیم بعد رفتیم خونه پدره پدر.......

اون مادربزرگ هم کادو داد.......

شب ساعت 21:35 نرگس مسیج داد.....

در کل روزی بود که فقط دُخی شادم کردمثه همه روزای دیگه.........از ساعت 5:38 بهش مسیج دادم تاااااااااااا.................

البته بماند که صب چه کارا که نکردم و اول صب همه اعضاء خانواده رو شاد کردم.......

روز بیست وچهارم شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مادربزرگ که همه اونجا بودن........اما یه جوری شدکه همگی رفتیم خونه دایی و همه کادو مادو دادن..........

آخره شب رفتیم خونه سارا..........ساعت 11 خونه خودمون بودیم........

 

شنبه 26 بهمن 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

داستان جدید

ساعت 8 روز یکشنبه 13 بهمن بود که تماس گرفتن و خبر خواستگار جدید رو دادن ......دوباره داغون شدم......اون شب خیلی شب بدی بود.....همون خانمی که معلم کلاس اولم بود و همیشه میگفت من زینب رو خیلی دوست دارم واسه داداشش......

أی باااااااااااااباااااااااااا.......

با هزار جور  پند ونصیحت راضی شدم که اجازه بدم که تشریف بیارن خونمون.....

روز چهارشنبه 16 بهمن ساعت 4:45 اومدن.......یه دسته گل بزرگ......4 تا رز سفید......4 تا رز قرمز..... و دو تا هم .......

شازده پسر گل رو داد دست مامان.......

خواهر + مادر + خوده خودش......

جورابای سفیدشو با پیرهن سفیدش ست کرده بود.......

واقعاً هندسام بود......به محض ورود تمام حرفای 1 ساعت قبلمو پس گرفتم.......البته بیشتر فیلم بازی میکردم......

کت اسپرت آبی نفتی......با شلواراسپرت آبی نفتیش تو حلقم........

منم سلام و علیک کردم و رفتم تو آشپزخونه تا اینکه وقت چایی بردن شد......أی ی ی ی ی بااااااااااااااابااااااااااااااا........

ساعت 5:05 بود چایی رو بردم.......بعدش برگشتم آشپزخونه......

صدام زدن برگرد بیا بشین اینجا......بععععععععله.......رفتم نشستم اون دور دورا.......خواهرش گفت اونجا که فایده نداره بیا بشین روبه روی ما.......هیچی دیگه داشتم آب میشدم ولی خب پاشدم رفتم اون طرف.......

کلاً خانواده سرزبون داری هستن......خواهرش با روی بسیار گشاده و لبخنده جذابی که به لب داشت گفت خب این آقا.......ما هستش.....28 سالشه.....کارشو که میدونید.....بچه مومنی هستش.....لب به سیگار نزده......نماز خون......خیییییلی پسره خوبیه.....منم لبخند زدم......میدونستم پسره خوبیه......اونم که سرش پایین بود.....سر به........نبود ولی فقط پایین میز تلویزیون رو نگاه میکرد......هراز چند گاهی نگام به نگاش میفتاد اما تو دلم بلوا بود......

خواهرش منو یه جوره دیگه میشناسه.......یکم صحبت شد......بعدش گفت نمیدونم حالا هر سوالی هست بپرسید من در خدمتتون هستم یا اینکه اگه اجازه بدین برن صحبت کنن چون مهم خودشون دو تا هستن.....فقط قیافه که مهم نیست مهم انتظاراتی هست که از هم دارن البته قیافه هم مهمه ها ولی حرفاشون رو باید بهم بزنن چون جووونای امروز خودشون پسند میکنن و خودشون تصمیم میگیرن ......بعد به من نگاه کرد گفت اینجا میخواید صحبت کنید من تکون خوردم و با لبخند گفتم نه اینجا که.......پاشدم و به سمت گل پسرشون نگاه کردم و گفتم بفرمایید و خودم جلوتر رفتم داخل اتاق و برق رو زدم .......نشستیم.........

این از اون محمد هم که بچه کف هیئت بود مومن تر بود......گفت بسم االله الرحمن الرحیم توکل برخدا اولین سوال من از شما اینه که از همسر آیندتون چه انتظاراتی دارید؟ یهو دمای من رفت رو 186........هم خنده م گرفت هم گریه هم خجالت......گفتم یعنی چی؟ گفت این خودش 5 تا سواله که منتظرم جواب بدین.........گفتم اول اینکه یه سری واجبات رو انجام بده مثلاً من نگم پاشو نمازتو بخون و .....گفت خب اونا که حله دیگه؟.....گفتم هرچی .....یهو هنگ کرد گفت مثلا چی؟ گفتم هرچی.....آب دهن قورت داد و گفت اگه یه وقت نشد گفتم میتونم صبر کنم...سرشو به معنای تأیید تکون داد.....گفتم البته یه کوچولو........گفتم آدمی نیستم که حرف قبول نکنم گاهی اوقات هم راضی میشم........

گفت حجاب خییییییلی واسش مهمه ......از خانومای بدحجاب که هرروز دم مغازش میرن و میان بیزاره.......گفت خواهرم که از شما تعریف میکرد میگفت خیلی خوبه......میگفتم خب بازم بگو.......بعد میگفت من پریدم وسط حرفشو گفتم میگفت بیشتر خوبه......یهو دوتایی خندیدیم و گفت آره........

زیاد صحبت نکردم چون نخواستم اسراره درونیم رو بریزم بیرون.....چون مطمئن نبودم این همونی هست که میخوام.....گفت از سوال نکردنتون مشخصه که انتظار زیادی ندارید.....گفتم آخه من دختر خوبی هستم.....گفت إ؟ پس مثله خودمی..........دوباره خندیدیم......البته لبخند......

گفت سالی 4-5 بار میرم چین و دبی.....واسه آوردن جنس......که 15 روز طول میکشه......اینم یکی از شرایط من هست یعنی تو خونه تنها هستین.....

أه ه ه ه کلی حرف زد.....من فقط شنونده بودم......گفت درستم تا هرجایی که خواستی بخون من اصلاً مشکلی ندارم......وسطش گفت من فک میکنم شما هم فک کن ببین چه سوالی داری.....منم خالی بندی گفتم یادم نیست متاسفانه.......فکرم جای دیگه بود......

کم کم پاهام داشت بی حس میشد که گفتم خب من فک میکنم 2-3 روز دیگه جواب میدم گفت بعله حتما..... شما فک کن منم فک میکنم.......بعد هم پاشدم.......و یه بفرمایید و یه تعارف و اومدم بیرون از اتاق........یه 10 مین یا 15 مین دیگه یعنی ساعت 5:40 اینا رفتن...مادرش بازم باهام روبوسی کرد و خواهرشم بغلم کرد........

مادره پدر + عمو کوچیکه اومدن.....شام خونمون بودن........مادره مادر با دایی کوچیکه رفت خونشون......آخره شب هم دایی کوچیکه با عمه اومد و ساعت 10 رفتن.........

شب ساعت 2 خوابم برد از بس فک کرده بودم............کلی هم با نرگس اس بازی کردیم و باهام حرف زد........

پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

خاطره ی روز 90.2.14 ساعت 10:24 سر زنگ هندسه تحلیلی

امتحان هندسه چه امتحانی همه در حال نقاشی کشیدن هستن خانوم هم گفته تا آخره زنگ باید پای برگه های سفیدمون بشینیم.....آناهیتا و نسیم رو میبینم که دارن مینویسن.......

خودم هم دو تا سوال ماتریس حل کردم با این کارم اسمم رفت جزء نخاله ها...آخه غزاله داره اسم نخاله ها رو مینویسه برخلاف تصورم که فکر میکردم روزه خوبیه ولی از همون کله ی سحر مشخص شد....

1.نماز صب خواب موندم...

2.نیومدن سپیده....

3. و چیزهای دیگه......

سپیده ی مسخره هم که روز قحطی بود...خیلی اعصابمو خورد میکنه.....وای خدای بزرگ این زنگ کی تموم میشه... 

پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دیدن سپیده بعد از 118 روز

امروز یعنی دوشنبه 92.11.7 عجیب دلم هوای سپیده جونو کرد.........

بهش مسیج دادم دلم برات تنگ شده و میخوام ببینمت........

و قرار شد روز 9 بهمن ساعت 10 همو ببینیم......

روز 9 بهمن مثل همه روزای دیگه از ساعت 7 بیدار شدم و تا ساعت 9:15 کلیپ میدیدم و یه سری کارا......

بعدشم کم کم حاضر شدم و رفتم سمت خونه سپیده اینا......

ساعت 9:55 جلو درشون بودم... اس دادم جلو درم بیا.....گفت 5 مین دیگه پایینم.....ولی 10:05 اومد پایین یعنی 10 مین دیگه .....

روبوسی و حرکت به سمت اون پارک طرف خونمون......

هوا سرد که نه ولی گرمم نبود....گاهی اوقات یه بادی میومد که منجمد میشدیم........

از ساعت 10:20 تا 12:10 اینا تو پارک رو صندلی نشستیم و صحبت کردیم......دو تا سگ دیدیم........یه سگ که یه گربه رو دنبال میکرد.......یه درخت که از وسط به دو نصف تقسیم شده بود........

آخراش بهتر بود.....

کلاً از گذشته یاد کردیم.....خیلی از خاطرات قدیمی رو مرور کردیم و آخرشم راجع به این صحبت کردیم که چرا رابطمون.................

تمام این چند ساعت فقط چشاشو نگاه میکردم........

من میگفتم یه لیوان اما سپیده گفت یه کریستال وقتی شکست............آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه...........

سپیده :دوست دارم دوباره عین قبل باشیم......

زینب : خب تو دوست داری منم دوست دارم پس..............

اینجوری دیگه........

ساعت 12:10 اینا بود که رفتیم که آماده شیم بریم مترو......

بعدشم رفتیم دم ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس شدیم و رفتیم مترو......دو تا از دوستاش اونجا تو مترو منتظرش بودند... .این مسیر از پارک تا مترو و حتی تا ایستگاه مربوطه هم خوش گذشت.......

اونا یه ایستگاه جلوتر از من پیاده شدن و با هم خداحافظی کردیم.....منم سریع رفتم کارمو انجام دادم و ساعت 2:30 خونه بودم......

خیلی خسته بودم......شب رفتم خونه مادربزرگ اینا.....مهمون داشتن.....پسر عمه مامی و خانومش.....

اینجوری دیگه....... 

شنبه 12 بهمن 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این روزا

 

 

امتحانا تموم شدن.....روز 26 دی........

 

نمرات بعضی از درسا هم اومد.....

 

انتخاب واحد ترم بعد هم شروع شد.......

 

کلی هم استراحت کردم......

 

روز پنجشنبه  26 دی مریم و آقا ...... رو فرستادیم خونه بخت......با هانیه و مینا ، روز عروسی بی نهایت بهمون خوش گذشت......

 

روز جمعه 27 دی مهمون خونه مادربزرگ بودیم.....

 

روز شنبه دو دل بودم.........

 

روز یکشنبه29 دی ، 3 بار برای عقد نرگس حاضر شدم و بعد دوباره کنسل شد و آخرشم نشد که بریم......

 

انقدر گریه کردم که.......

 

چن روز بعدش با الهام حرف میزدم گفت رفتی عقد نرگس گفتم نه تو چرا نرفتی تو که نزدیک بودی؟ گفت من نمی تونستم برم و یکشنبه عقدم بود......من یهو کُپ کردم که چرا انقدر بی سر و صدا و......

 

خلاصه الهام و نرگس هم رفتن که دوره نامزدی رو شروع کنن......

 

خودمم نمیدونم رو مود هستم یا نه......

 

بهمن ماه شروع شد....یادم نیست چه اتفاقایی افتاد.....

 

روز جمعه 4 بهمن با مینا بودم یعنی اومد خونمون که بریم بیرون ولی دیگه موند خونه ما و دیگه نرفتیم.........

 

روز یکشنبه 6 بهمن با مینا رفتیم بیرون یعنی دنبال بدبختی ( انتخاب واحد ) و اینا......

 

روز دوشنبه 7 بهمن ساعت 18:16 به یکی زنگ زدم.....حدوداً 3 دقیقه صحبت کردیم......خوب بود.....

 

سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

تقدیم به تو که ماه دنیـــــــــام شدی...................<3

وقتی که نزدیکی به من و احساسم

گرمیه دستاتو به خوبی میشناسم

پیش تو آرومم ، وقتی دلم تنگه

قلبم واسه عشقت ، با دنیا میجنگه

چه حس خوبیه، تویی اینجا پیشم

وقتی که میخندی،  من عاشق تــــــــــر میشم

میخوام همه عمرم کنار تو باشم

میخوام عاشقترین؛ عاشــــــــــــــــق دنیا شم

عشقـــــــــــــم تو رو دارم

چه خوبه دستامو تو دستات میذارم

عشقــــــــــــم تویی جونـــــــــــــــــم

تا ته دنیا من با تو میمونم

عشقــــــــــــم تو رو دارم

چه خوبه دستامو تو دستات میذارم

عشقــــــــــــم تویی جونـــــــــــــــــم

تا ته دنیـــــــــــــا من با تو میمونم

عشقـــــــــــم تورو دارم

عشقـــــــــــم تو رو دارم

وقتی که اینجایی زندگی شیرینه

تو حتی اخماتم به دلم میشینه

تو نبودت عشقم میدونی دلگیرم

دوری ازت سخته

نباشی میمیـــــــــــــرم

تو همه دنیامی ،  با تو خوبه حالم

من به این احساس رویایی میبالم

تو هستی و قلبم قدرتو میدونه

عشقی که بین ماست تا ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد میمونه.......

عشقـــــــم تو رو دارم

چه خوبه دستامو تو دستات میذارم

عشقـــــــم تویی جونــــــــــــــم

تا ته دنیـــــــــــــــا من با تو میمونم

عشقـــــــم تو رو دارم

چه خوبه دستامو تو دستات میذارم

عشقـــــــم تویی جونــــــــــــــــم

تا ته دنیــــــــــــــا من با تو میمونم

عشقـــــــم تورو دارم

عشقـــــــم تو رو دارم 

دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روزهای پایانی آذر 92

روزها به سرعت برق و باد دارن میگذرن.......الان حسرت دو سال پیش و سال پیش رو میخوریم و از حالا دلخوریم ولی خدا میدونه که دو سال دیگه حسرت همین دو سالی که مثله برق و باد خواهد گذشت را خواهیم خورد..............

ترم پنجم هم تموم شد.........

آخرین روزی که همه با هم بودیم سه شنبه 92.9.26 بود.......من که طبق معمول زود رفته بودم اما ساعت 9 اینا بود که یهو همه بچه ها پشت سر همه اومدن.......

اول عاطفه و شیدا و مژگان اومدن بعد الهام و سمانه و سمیرا و نرگس و یهو شلوغ شد......یه کم تو سلف بودیم و گپ زدیم.........بعد همگی رفتیم سر کلاس زبان ماشین.......یه دو ساعتی یعنی تا 12 اینا اونجا بودیم و فیض بردیم.......شیدا و عاطی واسه شیوه کنفرانس داشتن.......داشتن پروژکتور اینا آماده میکردن إکیپی رفتیم بالا( طبقه چهارم) ....یعنی من ، مژگان، شیدا، عاطفه، الهام و نرگس خاتون........

یه نون تافتون برده بودم واسه ناهار.....قسمت شد واسه همه لقمه گرفتم و خیلی هم چسبید البته با پنیر و گوجه....فک کنم نفری دو تا رسید.......بچه ها ببخشید کم بود.....

واسه خاطر کاره خیاطی با نرگس رفتم که برم خونشون.....بابا و مامانش اومده بودن دنبالش........با هم رفتیم......اندازه گرفته شد......یه تایمی رو هم خونشون بودم واسه خاطره اینکه نرگس حاضر بشه با هم بریم مطب.......تا ساعت 3:20 اینا پیشش بودم بعدش  رفتم ترمینال که با بچه ها که از اونور قرار بود بیان ،بریم تهران...... واسه خاطره دفترچه از وسطای راه برگشتم پیش نرگس و دوباره پیاده به سمت ترمینال......تو مترو خوش گذشت البته من خیلی بی حال بودم.....ساعت 7:30 رسیدم خونه........

فردا صبحش به زور حاضر شدم ورفتم پیش شیدا.. خسته بودمــا....ساعت 1:30 اینا رسیدیم یونی.......تا 3:20 سر کلاس بودیم.....بعد  یه سر رفتیم پیش نرگس جوووووون واسه خاطره دفترچه......بعدم ترمینال و به سمت خونه......وسطای راه پیاده شدم و رفتم پیش پدر جان و عمو جان......رسیدم خونه یعنی جنازه بودم...............

پنج شنبه هم رفتم خونه شیدا اینا از ساعت 12:30 تا 4:30 او نجا بودم و 2:30 اینا درس خوندیم البته اگه خدا قبول کنه بعدم اومدم خونه و شب بعد از دو ماه  مهمون خونه مادربزرگ و پدربزرگ بودیم........زن دایی اینا هم اونجا بودن.....اونجا هم خوش گذشت..............

روز جمعه 92.9.29 : قرار نبود کسی بیاد خونمون اما یهو خونه پر شد.......اول مادربزرگ اومد......بعد پسردایی و عروس دایی و محمدرضا.........بعد مادربزرگ و عمو ........بعد عمه و دایی و پسردایی.......هه هه......هندونه شب یلدا و تمام بند و بساطشو ریختیم وسط............

روز شنبه 92.9.30 : شب یلدا...........اول خونه خودمون......بعد خونه دایی که همه عموها و مادربزرگ اونجا بودن.......بعد هم خونه مادربزرگ.........خوب بود......

سه شنبه 3 دی 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 20 آذر 92

امروز صب ساعت تقریباً 9 بود به شیدا ملحق شدم ...........تا یه جایی تو مترو بودیم......وقتی خواستیم از مترو بریم بیرون رفتیم از سوپر داخل مترو خرید کنیم......به شوخی گفتم شیدا بستنی قیفی...........گفتم بگیریم؟هر دو خندیدیم.......من یه هفته ای میشد گلوم درد میکرد و مریض احوال بودم ولی با این وجود کاریو که نباید میکردم کردیم........و تو اون موقع از سال و تو اون موقع از تایم روز یعنی اول صب یه بستنی قیفی واسه خودم و واسه شیدا هم یخی گرفتم + یه سری خوردنی.....رفتیم تو اتوبوس وقتی که حرکت کرد ما هم بستنی ها را خوردیم.......اون روز فهمیدم که بستنی تو فصل زمستان باعث گرم شدن آدم میشه......یعنی شیدا گفت.........

ساعت 11 اینا بود که تو ترافیک بودیم خییییلی دیر رسیدم سر کلاس.....ساعت12:15 تایم استراحت بود.....رفتیم تو سلف......

راستی به یه موضوع دیگه هم پی بردیم......

وقتی شیر آب دستشویی رو باز کردم از اینور آب از شیر آب روشویی اومد بیرون.....هر چی فشارشو بیشتر میکردم از اینور آب بیشتری میومد.......از طرفی از اینورم آب رو که باز میکردیم از شلنگ دستشویی آب میریخت بیرون.....

با شیدا سر این مساله کلی خندیدیم ولی من یادمه دو بار اینا از اونجا آب خورده بودم......

با منیره کلی گپ زدیم.......و در آخر بعد از امتحان میان ترم راهی ترمینال شدیم و به سمت خانه و کاشانه حرکت کردیم.......

تو راه برگشت لقمه هایی رو که شیدا درست کرده بود رو خوردیم......و تا یه مسیری با هم بودیم........ 

پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این روزا.......

روز سه شنبه 92.9.5 : ساعت 12:30 اینا راه افتادم برم دانشگاه.....امتحان سیستم عامل داشتم.....اول یه سر رفتم پیش نرگس پول شلوار و......دادم و بعد رفتم سر کلاس........ امتحان دادیم و با الهام و آرزو سوار اتوبوس شدیم و اومدیم خونه.........وسطای راه سوار ماشین پدر شدم و آمدم خانه.....

روز چهارشنبه 92.9.6 : ساعت 9 اینا با شیدا راهی دانشگاه شدیم ساعت 10:30 اینا سر کلاس بودیم تا 12:15 اینا.......بعد سوار تاکسی شدیم که بریم کافی نت.......گوشیم تو تاکسی جا موند کلی معطل شدیم تا.....

رفتیم کافی نت....ساعت 4:30 اینا یه سر رفتیم مطب پیش نرگس....بعدش ترمینال و به سمت تهران......تو راه  فهمیدیم شیدا کیف پولش نیست دیگه هم پیدا نشد.....بابا دم مترو اومد دنبالم..ساعت 7:30....بازم به شکل جنازه رسیدم خونه و افتادم خوابیدم.......

روز سه شنبه 92.9.12 : با پدر ساعت 6 زدیم بیرون.......سوار اتوبوس شدم......تمام مسیر به یاد یه نفر بودم.....أصن یه وضعی که خودمم هنگ بودم......ساعت 8 دانشگاه بودم......اول با افسانه بودیم بعد منیره اومد و بعد هم سمانه و سمیرا و الهام......منتظر نرگس بودم ولی نیومد.....ساعت 9:30 که رفتیم سر کلاس نرگس اس داد کجایید؟ گفتم سر کلاس...گفت من تو سلفم.....ساعت 10 امتحان میانترم دیفرانسیل رو دادیم......من و شیدا و عاطفه و منیره و افسانه و چن نفر دیگه......ساعت 11 هم امتحان زبان ماشین......ساعت 12:30 اومدم پایین نرگس رو دیدم که چن ساعت تو سلف منتظر ما بود و کم کم بقیه هم اومدن....لقمه اولویه آورده بودم......من و شیدا و عاطفه.....یه جینگیلی به نرگس هم دادیم....نارنگی...عاطی و شیدا و دو تا الهام ها و یه سری ها رفتن سر کلاس شیوه ... نرگس رفت خونشون.....منم رفتم نمازخونه که بدرسم.... اونجا با چن تا دختره ترم بالایی آشنا شدم و گپ زدیم و بعد که اونا رفتن منم اومدم تو سلف......دیدم سمانه و زهرا و ملیحه اونجا نشستن رفتم تو جمعشون و تا ساعت 3:30 حرف زدیم......ساعت 3:30 الهام  پروژکتور رو آورد و شیدا و عاطی هم خداحافظی کردن و اومدن تهران......من و الهام و سمانه و ملیحه رفتیم سر کلاس سیستم عامل......یه کوچولو استرس داشتم......فصل 8 رو کنفرانس دادم ......انقد خسته بودم که نگو و نپرس....کاش هنوزم خونمون همون جا بود از اونجا هورت میشدم تو خونه.......ساعت 5:35 اینا با الهام و آرزو و یکی دیگه سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه شدیم....تو راه با وجود خستگی شدید کلی با الهام صحبت کردیم....وسطای راه پیاده شدم و سوار ماشین پدر شدم و ساعت 7 خونمون بودم.......امروز حدوداً 80 تا مسیج بهم دادیم......... 

چهار شنبه 13 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نرگس جوووون......4

زینب: هارداسان؟.........بیز گلمیشیخ..........8:15......92.8.15....

نرگس: سلام.....کجایید؟....9:48.....

زینب : سلام سر کلاس، تو کجایی؟......

نرگس:تو سلفم....

نرگس: زینب کتاب شیوه ارائه منو از استاد بگیر.....

....

نرگس : سلام چطوری کثافت ؟ مُردی ؟ خبری ازت نیس چرا؟.....92.8.17....14:51.

زینب:سلام مرسی، تو چطوری؟.....خُل جوون من که هستم.......

نرگس: 2 روزه اس ندادی کجا هستی؟ کوفت....

زینب: مگه قراره هر دیقه بهت مسیج بدم مزاحمت بشم؟.....

نرگس: کوفتو مزاحم عزیزم.....هر دیقه که نه.....ولی هر روز باید اس بدی حالمو بپرسی.....

زینب:  إ ؟............مثلاً تو کی هستی که من باید یه همچین کاریو بکنم؟......

نرگس: من؟..... خب معلومه دیگه....نرگس خانوم دوس جون جون جونه شما......

زینب: اون که آره اما روتو کم کن.....

نرگس: خواهر خودت که میدونی روی من کم نمیشه....یه چیزی بخواه که امکان پذیر باشه.....

زینب: خب، باشه.....

نرگس: آفرین دخمل خوب........

.......

زینب : ســــــــلام ، حاج خانوم چطوریانی؟......92.8.20......

نرگس: سلام خانوم....خوبم تو چطوری؟ دلم واست تنگ شده....

زینب: غلط کردی........خدارو شکر که خوبی.....

نرگس: عجب بیشعوری هستیا!...نمیشه بهت ابراز احساسات کرد......

زینب: احساسات ابراز شدت تو حلقم..........

نرگس: کوفت عزیزم...

زینب: عوضی...

نرگس: ها ؟!

زینب : هیچی یعنی همون نرگس جووووووون خیلی دوستت دارم بود......

نرگس: آره تو که راس میگی.....

زینب : دیگه اونش به تو ربطی نداره......خودم میدونم و خدای خودم.....

نرگس: کوفت....دیوونه....

زینب : مزاحم نشو دیگه.......خواستم حالتو بپرسم همین.......شب خوش...11:14

نرگس: برو بخواب.....

.......

زینب : خواب دیدم شوهرت دزده........با إکیپشون ماشین مارو که دست من بود دزدید، من کلی فک کردم گفتم این شوهره نرگس بود، تحویلش دادیم به آگاهی، به مامان گفتم حتماً باید به نرگس بگم...........9:47....92.8.23...

......

نرگس: زینب دعا واسه من یادت نره ها.....

زینب: درسته که عددی نیستم ولی دیر گفتی خواهر، الان از هیئت اومدم.........23:19....

نرگس: من 10:30 اس دادما! یعنی میخوای بگی به یاد من نبودی؟....

زینب: آخه اونجا که من میرم آنتن نیست.........نه اصلاً، تو یه فاز دیگه بودم..........23:49...

نرگس: تو فاز سپیده یا خانم طالقانی یا دختر عمه جان ؟بی وفا شدی زینب خانم.....23:51

............

زینب : میدونستی اکسیژنی؟ آخه هر وقت میخوام چند لحظه بی خیالت بشم خفه میشم!!......92.9.4

نرگس: عاشقتم....دلم واست تنگ شده حسابی......

زینب : منم دلم برات تنگ شده اکسیژن......

........

زینب : امروز میام مطب.....92.9.5....

نرگس: دانشگاهی مگه؟...

زینب: نه الان از خونه میام بیرون.......11:54

زینب : چرا ج نمیدی پس؟.......غذا کم بخور، یه چی درست کردم برا توأم دارم میارم.....12:35

زینب : امروز سمانه هم هست؟.....15:09

نرگس: نُچ نیستش...

زینب: ایشالا 20 مین دیگه میرسم.....

زینب: نرگس تپل مُپل شدی......نی نی داری؟......20:13

نرگس:آره ! معلوم بود؟.....

زینب: آره......یه جینگیلی نشون داد.....آخــــــی......

نرگس: کوفت....دیوونه...چاق شدم واقعاً؟......

زینب: آره......میگم که یه جینگیلی.......یادم رفت تست کنم.....

نرگس: دیوونه....

زینب : سرت شلوغ بودااااا........عجق منی تو.....

نرگس: دو روزه وقت نفس کشیدن بهم نمیدن! قیافت عوض شده بود.....

زینب: آخی...........آره همه همینو میگن......

نرگس: چیکار کردی که همه همینو میگن؟.....

زینب: موهامو دادم تو.....مگه ندیدی؟......

نرگس: اونو که فهمیدم گفتم شاید ابروهاتو صفا دادی.....

زینب: اتفاقاً همه میگفتن دادی، گفتم به پیر به پیغمبر ندادم....

نرگس: از کجا معلوم که نداده باشی؟...

زینب:  خُب درآوردم زیرشو  نشون دادم دیگه.....

نرگس: باید درمیاوردی زیرشو به منم نشون میدادی....

زینب:  دیگه اونجا شلوغ بود نمیشد، توأم کار داشتی.....حالا بعداً درمیارم بهت نشون میدم...

نرگس:هرکی درنیاره نشون نده!....فردا کلاس داری؟....

زینب: در میارم........آره امتحان داریم.....منو شیدا.....

نرگس: ساعت چند؟

زینب: 10 تا 2.... 

پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نرگس جوووون.....3

زینب : نمیدونم فردا بیام یا نه.......فقط سیستم عامل دارم اونم 3 تا 5:15....92.8.7....

نرگس: فردا صب بیا....

زینب: صب؟.....من واسه عصر زورم میاد از صب بیام؟!....

نرگس: یا صب بیا یا اصلاً نیا.....

زینب: چهارشنبه هم دارم.....أه خسته شدم....

نرگس:حالا مونده تا خسته بشی....

......

زینب: اتوبوس تموم شده دارم میام پیش تو........92.8.8....17:41.....

نرگس:آره بیا...

زینب: از خدا خواسته.......نه با دعا کن بیاد، فعلا تو ایستگاهیم.....

نرگس: بیا اینجا....دیگه نمیاد......شب باید بمونی.....

زینب: اومد....رفتم.......

نرگس: کوفت...عوضی.....

زینب: باو آدم شو دیگه.....

نرگس : هستم عزیزم.....

زینب : فردا کلاس داری؟

نرگس : آره ولی نمیرم.....

زینب: چرا؟

نرگس: شام مهمون دارم.....

زینب: کی؟

نرگس: محمدرضا رو پا گشا کردن......

زینب: آخی.....طیّبه خانومم هست؟....

نرگس: آره توأم بیا....

زینب: مرسی دیوونه.....نرگس باهات شوخی میکنمـا.........ناراحت نشی یه وقت......19:10.....92.8.8

نرگس:آره میدونی که من چقد ناراحت میشم.....

.......

نرگس : سلام چطوری؟ میخوای بیای دانشگاه؟....92.8.9..

زینب: سلام مرسی...آره چن مین دیگه اتوبوس سوار میشم.....9:19......

نرگس: اومدی یه سر بیا اینجا شلوارتو ببر........

زینب:اگه وقت شد چشم..........

نرگس: بی بلا....

زینب : عزیزم ناهار چی داریم؟....11:25

نرگس: گشنه پلو با خورشت دل ضعفه.....

زینب: کوفت....عوضی....

نرگس: جان؟....تیکه های خودمو تحویل خودم میدی؟....

زینب: ناهار امروز نشان دهنده شخصیتته.....

نرگس: ها؟ ندارم که....

زینب: ناهارت میکنم........

.........

زینب:سلام حالت چطوره؟.......92.8.12

نرگس: سلام خوبم! تو چطوری؟.....

زینب: منم خوبم، گفتم حالتو بپرسم....

نرگس: کوفت عزیزم.....

زینب: نه خوشم اومد..........یواش یواش داری بی حیا میشی....

زینب: رنگ پلیور؟.......92.8.13......

نرگس: کوفت...

زینب : بگو دیگه......

نرگس : نمیگم....

زینب: به درک خودم بعداً نگاه میکنم.....

نرگس: کوفت عوضی....

زینب: پس ببین خودت بگی بهتر نیست؟.....

نرگس: تو فک کن بنفش....

زینب: پر رنگ یا کمرنگ؟....

نرگس: پر رنگ..

زینب: خیلی خسیس...

نرگس: بفرست واسم اسشو....

زینب: هه، عمراً.....

.........
زینب : نرگس جان از مامی میپرسی شلواره من هزینه ش چقد میشه؟......92.8.14....18:10

نرگس: نچ نمیپرسم......

زینب:دختره خوبی باشو بپرسو بهم بگو.........

نرگس: من ؟ دختر خوب؟ ها؟ نمیشه ها.....

زینب: آدم نیستی که...

نرگس: خودم میدونم.......

زینب: آدم پرسیدی؟........19:42..

نرگس: خونه نیستم.....

نرگس: میگه قابل تورو نداره....23:09

زینب: نه، مرسی....بپرس بگو.....

نرگس: میگه 12...

زینب: اکی صب میای؟

نرگس : آره میام....

زینب : اکی شب خوج... 

پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نرگس جووون.....2

زینب: عین کلاغ هی اومدن اینجوری نوک زدن دختره منو برداشتن بردن.........بَهـَــ...............92.8.1.....22:17

نرگس: دیوونه....

زینب: عین کلاغ..........وای خیلی خوشم اومده از این جمله...

نرگس: از دست تو زینب...

.......

زینب: طیّبه خوبه؟.........92.8.2...09:05...

نرگس: خل شدی رفت..... دختر خوبی بودی....حیف شدی....

نرگس : دارم دیوونه میشم زینب! مثل اینکه عمه هام دارن به خواستشون میرسن....دیشب تا صب نخوابیدم......!..

زینب : آخه مگه چی شده؟....چه خواسته ای؟.....92.8.2

.........

نرگس : عروس داییم میشی؟...92.8.2......20:48...

زینب: نرگس چرتو پرت نگو.........

نرگس: عَه....چرتو پرت چیه؟ جدی میگم.....

زینب: نه...

.........

زینب: چطوری دختر عمه...؟.........92.8.3..14:56

نرگس: خوبم عروس دایی جونم......

زینب: طیّبه چطوره؟.....

نرگس: خوبه داره میاد اینجا....

زینب: إ؟.....مامانم میگه به طیبه خانوم سلام برسون........

نرگس: بگو به طیبه یا داداشش؟

زینب: نه اینم مثه من کلید کرده رو طیّبه....

نرگس: هه....کلاغ...

زینب: مامان میگه به معصومه خانوم بگو هر وقت رفت بانه منم ببره....

نرگس: باشه چشم...

زینب: دختر عمه......

نرگس عروس دایی!!.....

زینب: طیّبه خانوم چی آورد؟.....

نرگس: کوفت.... دستم بهت برسه کشتَمت....

زینب: خب اون موقع دیگه عروس دایی نداری دختر عمه جوون....

نرگس: شما که دیشب جواب رد دادی خانوم.....

زینب: من؟........کی؟...

نرگس: آره....دیشب که ترسیده بودی....

زینب : یادم نیست.....

نرگس: غلط کردی عروس داییمی....

زینب: خف باو، واسه خنده میگم.......

.......

زینب : خوابه طیّبه خانوم رو دیدم........92.8.4....10:13.....

..........

نرگس: خواهش محمدرضا اینجا بود....92.8.6....

زینب: طیّبه خانومم؟...

نرگس: نه نبود....

زینب:اکی خیلی هم خوب...د.....شب بخیر....23:18 ....92.8.6...

نرگس : شب بخیر عزیزم....دوستت داریما خانم....

زینب : چوخ دانیشما.........

نرگس: دوست دارم ... دوست دارم..... دوست دارم...

زینب: چوخ چوخ دانیشیسان.....

نرگس: همینه که هست....

زینب:  إلَ بوودِ که وار؟...

نرگس: بعله....

زینب: بعله و بلا......بخواب مزاحم نمیشم.....

نرگس: مراحمی....

............. 

پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نرگس جووون......1

نرگس: سلام زینب خاتون.چطوری؟......92.7.27....10:43

زینب:سلام مرسی....

نرگس: چه خبر خواهر؟ خوش میگذره؟

زینب: سلامتی،خوش که نه ولی بدم نمیگذره......

نرگس : مامانت پیغامی چیزی نداده به من برسونی؟

زینب: نه

نرگس: چه عجب...

............

نرگس: زینب سه شنبه شب میمونید خونه ما؟ کسی نیست خونمون....92.7.28

زینب: نه دیگه عزیزم، ما با مرغا نمیپریم.....

نرگس: إ؟ هنوز مرغ نشدم..بیاین دیگه. دلم خیلی واستون تنگ شده....

زینب: الساعه اونجاییم......فک نکنم اجازه بدن....

نرگس: به مامانم میگم زنگ بزنه با مامانت صحبت کنه

زینب: اصلاً حرفشم نزن......

نرگس: چرا؟

زینب: نمیشه. بعشم ما چهارشنبه کلاس نداریم واسه چی بمونیم، دیدی که هفته قبل بابام اومده بود دنبالم اصلا اجازه نمیده.....

نرگس: مامانم زنگ بزنه راضیش میکنه....چهارشنبه صبح میرید دیگه....

زینب : نه....

...................

نرگس: فردا میاید دانشگاه؟.....92.7.30....

زینب: بلی....

نرگس: آخ جون....نمیذارم برید سرکلاس...ساعت 8 دیگه؟.....

زینب: بلی.......یعنی چی نمیذارم برید سر کلاس؟؟

نرگس: ینی تو سلف میشینیم.....لپ تابتو بیار....

زینب: نه باو استادش گیره نمره کم میکنه..........من اونجا بودم لپ تاب می آوردم که از تهران بیارم، یه چی میگیـا....

نرگس:اکی هر جور راحتی...

زینب: بی زحمت برا من یه مداد بیار.....92.8.1.....

نرگس: نرسیدید هنوز؟ کی  میرسید؟....

زینب: نه، نمیدونم شاید 10 مین دیگه....08:07

........... 

پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز دوشنبه 92.9.4

یه روز که نرگس اومده بود خونمون....

دیدم هی میگه بیا پایین زینب.....

آخه من رو صندلی؛ جلوی لپ تاب  نشسته بودم، اون رو زمین بود..........گفتم چیکار داری خُب؟؟؟؟...بگو.... گفت تو بیا....با صندلی چرخیدم به سمتش.... .دیدم دیوانه یه مشت سنگ با خودش آورده..........از کیفش آورد بیرون.....گفت بیا یه قُل دو قُل بازی کنیم......گفتم یه قُل دو قُل چیه؟؟....گفت بازی نکردی؟ گفتم نــع.....گفت خیلی باحاله یه قُلش اینجوریه.....دو قُلشم اونطوری....سه قُل و چهار قُلم پیاده کرد و......... گفتم جمع کن بابا اینکارا چیه....سرکاری بنده خدا......هیچی دیگه جمع کرد اومد نشست رو تخت....آخی.....یادش بخیر...همون روزی بود که لاکا رو باز کردیم...همون روز که نرگس تا ساعت 3:30 اینا خونمون بود و هی نمیذاشتم بره........گفت زینب تولد پسرداییمه باید برم کیک درست کنم....مجید؟؟؟؟......نمیدونم من اینارو یادمه.......

همون روز که با سپیده تلفنی حرف زدم...........من بهش زنگ زدم ج نداد چن مین بعد خودش زنگ زد .....گفت الان از دانشگاه اومده و رفته بوده ناهار میل کنه و گوشی پیشش نبوده.......یه چن مین باهم حرف زدیم.....

بعد با فاطمه دوست خیلی قدیمیم صحبت کردیم فک کنم بعد از 4 سال اونم من اشتباهی بهش زنگ زدم که گفت زیــنب دیوونه کجایی؟!.......

بعدم زنگ زدم به دختر عمه جان، بابت لاک ها تشکر کردم.......چقدر تعجب کرده بود....چون اولین بار بود بهش زنگ میزدم....چقدرم خوشحال شد......

همون روز که تا ساعت 7 اینا تنها بودم.....همون روز که با نرگس بستنی لیتری(کیلویی) با طعم کاکائویی که از آقای ایمانی خریده بودیم رو خوردیم......نرگس هم کرانچی و اینا خریده بود.......

همون روزی که تا شب هیچی جز بستنی نخوردم......اینکه خرداد ماه بود رو قشنگ یادمه.....فک کنم بعد امتحان آتاماتا بود یعنی 2 خرداد 92 روزپنجشنبه......

آخـــــــــــی.......چقدر دلم تنگ شد.....واقــــــــعن تنگ شد........وای از این خاطــــره ها......وای..........

 

سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز سه شنبه 92.8.28

تنها در اتوبوس.......وای چقدر هوا سرد بود.......تنها در سلف.......تنها از ساعت 8 تا 9:30 اینا.....لواشک....اون دختره که حقوق میخوند......استاد زبان ماشین......چهارمین جلسه از معادلات دیفرانسیل و آخرین جلسه.......سیستم عاملم که به خاطره سرد بودن هوا پیچوندم......آرزوی بستنی قیفی وانیلی موند به دلم......

مریم متأهله خودش........داره......

معادلات لاپلاس....لپه، نخود، عدس ، لوبیا......

خوردن بستنی سالار.....کرانچی.....پفک نمکی......پُفیلا......

شب هم دایی جان مهمانمون بودن........

جمعه 1 آذر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

عــــــــــــــاطی....<3

زینب : عاطی ایمیلتو چک کن ببین اومده؟......92.8.6....

عاطی: اکی....

عاطی: زینب این پیغام رو داده : دیس مسیج کانتینز بِلاک ایمیج.....

زینب: تو دانلود کن، نمیشه؟...

عاطی: هرچی میزنم واکنشی نشون نمیده.....

زینب: بهش بگو گود مورنینگ......ببین چی میشه؟

عاطی: نمیشه.....

زینب : ببین تحریکش کن...

عاطی: دیوونه...

عاطی: دلم واست تنگ شده...

زینب :وا........دیگه خانم دکتر دلتنگ نمیشه که.....

عاطی: دکتر کدوم خریه.من عاطیم همون دیوونه دانشگاه....

..........

عاطی: دوستان مفتخرم بهتون خبر بدم همین امروز از کار بی کار شدم......92.8.7...

.............

عاطی: خواهران فردا غذا نیارید مامانم داره براتون کتلت درست میکنه، میگم بابامم نون بگیره شما دیگه زحمت نکشید، با تشکر مدیریت آشپزخانه......92.8.27.....16:38...

عاطی: وای دفترت بوتو میده....92.8.27...16:42

زینب : ای دیوونه.....

زینب : کی حال داره بره.....؟...19:56.....

عاطی: آره والا......ماهی یه بار حال میده....

زینب : نمیدونی چه عزایی گرفتم....آخه اگه میرفتیم یه چی یاد میگرفتیم نمیسوختم، فقط یَلَّلی تلَّلی ......20:05.

عاطی: ساعت چن میای آزادی؟ من 7:30 میرم.....دنبال شیدا....

زینب: من صب میرم دیگه، یعنی همون زود میرم.....

عاطی : نمیتونی بیای سر.....با بابام بیام دنبالت؟

زینب:...نه..

عاطی: اکی......پس میبینمت....

زینب: دفترمو زیاد بو نکنــــا....بوش میره......

عاطی: نمیخوام، بوی خاتونمو میده عاشق بوشم.......

زینب: ..... جیگره منی تو....

عاطی : نفس منی تو........

زینب : حالا فردا چی بپوشم؟...

عاطی: دهنم سرویس شد جزوم ناقصه پدرم داره درمیاد......یه سِت صورتی از مامانت بگیر بپوش....

زینب: این که خوبه.....دیفو بچسب که.....اونا دیگه دِ مده شدن.......اصلا وقتی به فردا این موقع فک میکنم تمام عضلاتم درد میکنن از خستگی.....21:30....

عاطی: از بس........(تنبلی).....

............

زینب: وای بوی پِشگل میاد..........جونم...92.8.28.....07:54...

عاطی: کجایی؟....

زینب: الان پیاده شدم انقد هوا سرده دارم یخ میزنم.....

عاطی: من فقط مانتو پوشیدم.......چه زود رسیدی!...

زینب: آره خیلی زود رسیدم........فک کنم تا برسم دانشگاه منجمد شم...

زینب: تو اینجا بودی میدویدیم گرم میشدیم..

عاطی: ما تازه آزادیم....

زینب:.....همون 9 میرسید.....

زینب: 1.بوسه پیشانی...2.بوسه چشمها...3.بوسه گونه...4.بوسه لبها....5.بوسه گردن....6.بوسه شانه ها....7.بوسه بر روی دست.....8.بوسه بر روی.......9.خندیدن همراه با بوسه......کدومو انتخاب میکنی؟...8:33....

عاطی:3....

زینب: جواباش همرام نیست رفتم خونه بهت میگم.....

عاطی: روانی.

زینب: مرسی

عاطی : خواهش میکنم، تنهایی؟....

زینب : آره خیلی.....

عاطی: .

زینب : مرض خنده داره؟؟......

عاطی: آره گود مورنینگت بخیر خاتون....

زینب: میخوام برم چیپس و پفک بخرم.........معتاد شدم..........

عاطی: زینب یه روز تنهات گذاشتیم خل شدی رفت....

زینب: اسکناسه مچاله ی تو دستمو  سمت راننده اتوبوس گرفتم، گفت : یه نفری؟ آهسته گفتم خیلی وقته...8:52.!....

عاطی: خاک تو سرت خل شدی رفت..

زینب:

عاطی:

زینب: باورت میشه تو سلف مردونه زنونه هیچ کس نیست جز من؟!.....شانس منه......

عاطی: گفتم نرو گوش نکردی..

زینب: عب نداره، این نیز بُگذرد...

عاطی: تیر 470دیم......

زینب : 20 مین دیگه ......وِلکام تو آوور اُلد هوم تُون...

عاطی: تنکس...گود مورنینگ.......

زینب: عاطی بابت ناهار خیلی مرسی.......از مامانتم تشکر کن، خیلی خوشمزه بود.......13:07

عاطی: نوش جونت عزیزم.........13:09

زینب: مامانم دلمه گذاشته.......18:23

عاطی: خوشبحالت......نوش جان....

زینب: مرسی، اگه نزدیک بودین براتون میاوردم....البته دلمه بادمجونیناس.....

عاطی: مرسی، هرچی که مامانت درست کنه عالیه......18:29

زینب : ......رسیدی؟

عاطی: نه الان سوار ماشین بابام شدم 2 مین دیگه میرسم....18:33.... 

سه شنبه 28 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

حس درونی....

نیازی به انتقام نیست فقط منتظر باش

 آنها که آزارت دادند سرانجام بخود آسیب خواهند زد و اگربخت مدد کند خدا تو را به عنوان اولین تماشاگر انتخاب خواهد کرد

 آخر قانون طبیعت همین است..........

...........................................................................................

نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ،

 احساس می کنیم و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم................

............................................................................................. 

 داشتن مــــغز دلیل قطعی بر انسان بودن نیست

 پـســــــتـه و بـادام هــم مـغــــــز دارن

 برای انسان بودن باید شعـــــــــــور داشت............

.....................................................................................

کم باش و اصلا نگران گم شدنت نباش.
 واسه کسی که اگه کم باشی ممکنه گمت کنه،مطمئن باش زیاد هم باشی حیفت میکنه.......
 

پنج شنبه 23 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

ظهر عاشورا.....روز پنج شنبه 92.8.23

 ساعت 10:30 رفتم دیدم همچین زیاد شلوغ نیست رفتم حیاط به مینا زنگ بزنم بگم من رفتم اگه خواستی بیا......برگشتم دیدم محدثه نشسته ......... حال و احوال و اینا بعد گفتم ببخشید دیشب بدون خداحافظی رفتم ها.....هرچی گشتم پیدات نکردم.....گفت نه این حرفا چیه؟.........گفتم خلاصه دیگه........رفتم قرآن برداشتم و اومدم گفتم چه عجب زود اومدی گفت دیگه دیگه.....گفتم حتماً راهتون نزدیک بوده.......گفت آرره........بابا ما رو رسوند مامان رفت خونه مامانی من اومدم اینجا......مشغول کارمون شدیم که یهو صدای خانم.......پیچید تو گوشمون ......اومد بینمون گفت سلام بچه ها اینجا نشستید؟ گفت دلم میخواد برم مسجد، نماز و بخونم بیام....یه حس دو به شک داشت که آخر تصمیم خودشو گرفت و رفت .....من و محدثه کناره هم نشسته بودیم....اذان داد نمازمون رو خوندیم.......یکم گذشته بود مادر جان هم اومد.....با محدثه سلام و علیک کردن.....بعد که مراسم شروع شده بود خانم......هم اومد و ..........

نمیدونم چرا اصلاً حال نکردم... هیچ سالی ظهر عاشورا اینطور نبودم...........خیلی خوب بودا ولی من اون حس و حال خوب رو نداشتم.......انگار بهم اجازه ندادن لذت ببرم.....فک کنم به خاطره کاره خیلی اشتباهی بود که روز تاسوعا انجام دادم.......خدایا ببخشید دیگه تکرار نمیکنم............

آخره مراسم دیدم مینا هم اومده.......

مامان با خانم ......کلی گپ زد.....خانم .....هی میگفت مشتاق دیدار........به سلامتی اومدین اینور دیگه..... مامان گفت آرره دیگه این زینب مارو میچرخونه.......حالا  از وقتی هم که از  اونجا اومدیم دارن گریه میکنن .... گفتم بَده آب و هواتونو عوض میکنم...........خانم.......گفت والا اون خونه ای که زینب تعریف میکرد و به ما نشون داد ما هم بودیم گریه میکردیم......انقدر گفته بود اونجا خوبه کم مونده بود ما هم بیاییم اونجا گفتم نیومدین دیگه....مامان گفت آرره اونجا یه هوای خیلی خوب داشت یه خونه های خیلی خوب....خانم.....گفت چی از این بهتر ، دیگه آدم چی میخواد، من آرزوم بود شرایطش بود میرفتم تو روستا زندگی میکردم ولی همه به تهران وابسته ایم..... مامانم گفت آرره دیگه فقط مشکلی که داشت راه دورش بود..... به مامان گفت ببخشید این چند شب زینب رو خیلی اذیت کردم هی جاشو تنگ کردم و از این جور حرفا گفتم این چه حرفیه خانم....... ، مامان گفت عب نداره اذیتش کنید این همه رو اذیت میکنه از بچگیش شیطون بوده..... به خانم.....قوّت قلب میداد اونم لبخند زد و گفت نه پیش ما که همیشه مظلوم بوده .........مامان گفت نه یادتون نیست درس نمیخوند اذیتتون میکرد.... گفتم إإإإإ......مامـــان......من کی درس نمیخوندم؟..... خندید گفت نه چون از شما میترسید علوم رو میخوند خانم........گفت آرره دیگه  علوم رو میخوند.........بعد خانم ......به مامان گفت  پس اذیتش کنم دیگه، آره ؟ مامانم گفت آرره........به من نگاه کرد و گفت ببین مامانت میگه اذیتت کنم....منم خندیدم........خلاصه یکم گفتمان کردیم و بعد خداحافظی.......

مادر با خواهر رفتن.....من و مینا رفتیم یه سمت دیگه.....که بعد برگشتم خونه..........

راستی از هیئت بیرون نیومده بودم خدا حاجتمو داد......به خانم .....هم گفتم انقد خندید گفت حاجت روا شدی دیگه...........

پنج شنبه 23 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب عاشورا......روز چهارشنبه 92.8.22

مَکن ای صبح طلوع........ ساعت 6:30  عصر رفتم به امید اینکه تکیه بدم به پشتی چون جدیداً کمرم خیلی درد میکنه.........دیدم بابا جلو همه پُشتی ها پر شده.............اما یه جارو پیدا کردم و تکیه دادم و دو تا جا هم گرفتم......زهره هم پیشم که نه اما نزدیک من نشسته بود......پرچم  حرم حضرت عباس رو آورده بودن.....همه سرمونو گذاشتیم روش و بوسیدیمش...

ساعت تقریباً 7:23 اینا بود به خانم......... زنگ زدم بعد از حال و احوال گفتم امشب میاید؟ گفت بله.....گفتم آخه دو تا جا گرفتم گفتم اگه نمیاید بدم بره...گفت نه دو تا جا نگه دار..........گفتم تا چند مین میرسید ؟ گفت یک ربع دیگه ولی 25 مین دیگه اومد.......

دست تکون دادم از همون جا که منو دید باز اون لبخند ملیحشو تحویل داد و اومد به سمت من......وقتی که رسید به این سر حسینیه و نزدیک ما، بلند شدم و جامو دادم بهش و خودم این طرف یعنی روبه روش نشستم......گفت نـــــه زینب خودت تکیه بده گفتم اصلاً راه نداره..........گفت آخه من عادت ندارم.....گفتم بشینید........محدثه هم نشست پیش زهره..........از دور خواهرشو دید و داشت سلام و علیک میکرد....... اون بیچاره نیم ساعت بعد از من اومده بود اما جلو در نشسته بود.....گفت خواهرم میگه چرا انقدر دیر اومدی گفتم شما هم بهش بگید میبینی که دیر هم میام جا دارم.....بازم خندید....گفت از دست تو زینب..........

وای وای وای......یه جوری نگام میکرد که منو برد به خاطراتم....یعنی  6 سال پیش.... اونموقع که دیوونش بودم.......وقتی که نشست از اون سر یه سِری از دوستانِ آشنا نمیدونم چی گفتن که خانم ......... برگشت گفت آره دیگه همیشه این شاگردام هوامو دارن..........به من گفت اصلاً فکر نمیکردم امروز جایی باشه که من بشینم چون دیر اومده بود اما زهره گفت تا زینب رو دارید غم ندارید ...........خانم ......... باز اونجوری نگام کرد و گفت زینب خیلی محبت داره به من ولی اول خدا، زینب وسیله بود.......منم گفتم صد در صد.......

همین که نشست و منم روبه روش نشستم یه پیره زنه پیداش شد که جا نداشت ، این چشمش افتاد به این پیرزنه........هی میخواست بلند شه من نمیذاشتم.....هی منو نگاه میکرد میگفت زینب بذار بلند شم بیاد بشینه من میگفتم نـــه.......میدونست ناراحت میشم........دیگه بعد از 9 سال منو شناخته.......زهره داشت منو نگاه میکرد که چه قیافه خفن و ملتمسانه ای نسبت به خانم.......... داشتم ، میخواست یه چیزی بگه که گفتم برای چی منو نگاه میکنی روتو کن اونور..........خانم......... غش کرد از خنده........... هی چشمک میزد که پاشم؟..... من با ابروهام میگفتم نه دیگه شما همین جا بشینید..........این حرکت چن بار تکرار شد هی اون خواهش میکرد هی من میگفتم نه دیگه بشینید اینهمه آدم نشستن تکیه دادن شما باید بلند شید جاتونو بدین؟؟...... تا اینکه اون پیرزن پشت من نشست....دقیقاً پشت من........خانم.............میخواست ببینه اون حاج خانوم راحته یا نه من جلو دیدشو میگرفتم که نبینه دلش بسوزه بلند شه جاشو عوض کنه........هی میخندید.....به زهره گفت ببین نمیذاره حتی نگاه کنم...... به من گفت یکم میشینم ولی بعد جامو باهاش عوض میکنم......گفتم نـــــه.........بازم خندید.......سخنرانی که داشت تموم میشد یهو بلند شد.....گفتم نـــه......گفت زینب تو چرا امروز انقد شیطون شدی؟؟........... تیریپ قهر برداشتم، زانو هامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو پاهام.......یهو دیدم یکی داره میزنه رو دستم سرمو بلند کردم زهره بود تا قیافه مو دید گفت خانم ........... ،زینب اُکیه......هیچی دیگه جاشونو عوض کردن........حاج خانوم رفت تکیه داد البته خانم ...... اصرار کردن تا حاج خانوم قبول کرد.....گفت من اینجوری وجدانم راحت نیست شماتکیه بدین......من سریع دنده عقب رفتم تا خانم ......... پشتم نشینه و جلومو خالی کردم......گفت دختر چرا رفتی عقب؟.......بیا جلو من برم پشت بشینم گفتم نه بشینید.....بازم خندید و نشست و گفت ببخشید پشتم بهته زینب....گفتم خواهــــــش میکنم.......

هنوز سخنرانی بود ، دستم زیر چونه م بود و داشتم گوش میدادم، صورتم کَج بود، یهو برگشت عقب گونه مو بوسید......یک لحظه هم صبر نکردم تا صورتشو برگردونه و منم همون لحظه و خیلی سریع گونه شو بوسیدم.......... یعنی تو فضا بودم............

این بوس یعنی اینکه ممنون از اینهمه محبتت... بابت جایی که برام نگهداشتی تشکر.......میدونم دوس داشتی روبه روت بشینم ولی بهتر بود اون حاج خانوم که سنش بالاتره اونجا بشینه از دست من ناراحت نشو .......منم دوستت دارم........و بوس من یعنی اینکه درسته که دوس داشتم روبه روم باشید اما عب نداره  الانم جلوم نشستید......اصلاً هم ناراحت نیستم،  من بیشتر دوست میدارمتون.........

بعد از تمام شدن مراسم چراغ ها روشن شد کم کم همه رفتن....من نشسته بودم ولی یهو پاشدم و آماده شدم که بیام ......خانم.......... گفت چایی نمیخوری زینب ؟  گفتم نه دیگه.....خندید........گفتم خداحافظ خانم........ دستمو بردم جلو که  دست بدم ، به خانم بغلیش گفت الان زینب چایی میاره برامون .........گفتم نه من دارم میرم دخترتون الان میاره..... خندید ............گفت باشه برو به سلامت....اومدم اینور دلم طاقت نیاورد دیدم سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون یه دونه برداشتم  بردم واسه خانم ................خندید گفت نرفتی، پس اینا چی؟...گفتم دیگه خداحافظ .....ولی برگشتم به سمت آشپزخونه سینی رو از خانمه گرفتم بردم به اون سمت و به همشون چایی گرفتم........بعد  به خانم ........ گفتم مثل اینکه قسمت نیست من برم .........گفت من اینجوریم دیگه.........خندیدم و سینی خالی رو بردم آشپزخونه......یکم باهاش فاصله داشتم که از همون جا گفتم من میرم......داشت چایی میخورد گفت تو چایی نخوردی؟..... گفتم نه گفت چرا گفتم مهم نیست خداحافظی کردم ، چشمکی همراه با اون لبخندهای ملیحش نثارمون کرد و  گفت خداحافظ........

اومدم بیرون مینا گفت اگه نمیومدی میخواستم برم، گفتم بابا داشتم چایی پخش میکردم گفت  به هانیه گفتم  این زینب حتماً نشسته با خانم ..........  چایی بخوره گفتم مگه هانیه هم اومده بود؟؟ ......گفت آرره..... گفتم دیوونه خودم نخوردم که داشتم پخش میکردم ...........گفت کوفت ما بیرون نشسته بودیم یخ زدیم از سرما 3 ساعته نمیای بیرون.....گفتم هوا که خیلی خوبه........ گفت حرف نزن بیا من دارم میلرزم.......

ساعت 12 هم رفتیم بازار بزرگ واسه دیدن دسته برخلاف میلم حاضر شدم و رفتم ولی همچین جالب نبود.......

پنج شنبه 23 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این روزها........

روز یکشنبه 92.8.19 : شب هفتم محرم.....شب علی اصغر(علیه السلام)...... خیــــلی خوب بود......کنار زهره بودم مینا اومد پشتم نشست.......خانم........جلوی زهره........ما براش جا باز کردیم.....گفت من شما رو نداشتم چیکار می کردم؟؟؟؟!!! کلی تشکر کرد......عکسشو که تو گوشیم بود نشونش دادم.........خندید.....میخواست بگه از دست تو زینب ولی گفت این خانوم خوشگله کیه؟ گفتم این عشق منه......گفت شماره شو میدی بهم....خواستم بگم شماره شو هرکسی نداره فقط آدمای خاصی مثل من دارن اما گفتم لازم نیست غرور به خرج بدم...فقط خندیدم......رو انگشترش جیوه ریخته بود از بین رفته بود.......گفتم آخه شما با جیوه چیکار داشتین؟...............گفت همونو بگو ..............تو آزمایشگاه بودیم درش باز بود فکر نمیکردم این طوری بشه......گفت باید بندازمش دور گفتم نه نگه دارید......محدثه گفت آره نگه دار هی نگاش کن یادت بیفته......ولی من با این منظور نگفتم....میدونستم با اون انگشتر خاطره داره گفتم یعنی یادگاری نگه داره......خودشم گفت اصلاً بحث پولش نیست من با این کلی خاطره دارم......گفتم پس چرا به حرفه من خندیدین؟ ......منم منظورم همین بود....دو تایی خندیدن.....آخره مراسم محدثه رفت دو تا چایی آورد، یکی ماله من ، یکی ماله مامانش........با 4 تا قند.......منم که کناره مامانش تکیه داده بودم به پُشتی...... چون قند زیاد آورده بود هرکدوم یکی انداختیم تو چایی با یکی دیگه أم چاییمون رو خوردیم........البته خانم.......این حرکت رو زد....

روز دوشنبه 92.8.20 : پدیده وارونگی هوا.......کلاس با شیدا و عاطفه و اومدن لیلا دوست شیدا.......شب هشتم محرم......خوب بود....چایی آخره هیئت با خانم...... و محدثه و مینا.......سوتی لفظی " بابا می بَرم" و خندیدن خانم........... آبروم رفت............چایی ریخت رو شلوارم...........محدثه گفت ای وای سوختی؟؟؟.......گفتم نه سرد شده بود.....گفت پس اشکالی نداره به قول مامان حاجت روا میشی.....سه تایی غش کردیم از خنده..........خانم .......داشت با کسی صحبت میکرد و حواسش نبود.......گرنه اونم میخندید.......محدثه گفت آخه مامان میگه چایی آخره هیئت رو نخوری حاجت روا نمیشی.....هیچی دیگه منو مینارم چایی خور کرد این خانوم.......جوووون

روز سه شنبه 92.8.21 : ......شب عباس...ساعت 7:45 اونجا بودم......به معنای واقعی عالی بود.........دورتر از محدثه و خانم........نشسته بودم........از دور یه نظر جفتشون رو دیدم ولی نشد سلام و علیک کنیم.......مینا نیومده بود اما زهره بود... 

چهار شنبه 22 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب پنجم محرم.....17 آبان 92......

جمعه 10 آبان ساعت 11:30 شب یهو یاده بی بی شهربانو و زیارتگاهش افتادم.........خودمم تعجب کردم که چی شد که یهو یادم افتاد اگه پنجشنبه بود میشد کاریش کرد ولی.....

آخرین بار سال 86 از طرف مدرسه رفتیم.......

یه هفته انتظار کشیدم تا جمعه هفته بعد یعنی 17 آبان فرارسید.......گفتم بی بی شهربانو منو طلبیده باید بریم زیارتش.....این شد که همگی حاضر شدیم و رفتیم زیارت....چقدر حال داد....اینو کاملاً حس کردم که دعوت شده بودم.......خیلی منقلب شدم....اونجا تو زیارتگاه حس خیــــلی خوبی داشتم........

تو راه برگشت تو فکر بودم که مینا جوون زنگ زد.....گفت کجایی؟ گفتم دارم میرم هیئت نمیای؟ گفت چرا اتفاقاً به خاطره همین زنگ زدم.....

میگن همه چی قسمت و برنامه ریزی شده س واقعن حقیقت داره....

مینا اومد دنبالم و رفتیم هیئت... نشستیم پیش یکی از دوستان دوران راهنمایی به نام زهره....بعد از سلام و احوالپرسی ...زهره گفت سوژه رو ندیدی؟؟ .....گفتم سوژه کیه؟ گفت همون عشقت دیگه........گفتم آهان.....ای جان نه ندیدمش مگه اومده؟ .....گفت آره شبای قبل دیدمش امشب هنوز نیومده......

چن مین گذشت، رفته بودم تو فکر که زهره گفت زینب عشقت اومد .... برگشتم عقب دیدم بعلـــــــــه......خوده خودشه......با محدثه جوون دارن میان......گفتم الهی قربونش برم من.....چقدر دلم براش تنگ شده بود.......مینا سریع گفت نیشتو ببند...........

 یه جورایی قایم شدم تا منو نبینه ......انگار خجالت کشیدم اونم به دنبال جا، اومد اومد دقیقاً یه کوچولو اونورتر از من یه جا رو پیدا کرد و میخواست بشینه که همون لحظه برگشتم و منو دید.....

وای خدا کشته مُرده ی این لبخنداشم.......عزیـــــــــزم......

هیچی دیگه بلند شدم روبوسی و سریعاً براش جا باز کردم.....خودمم موندم که واسه  من جا نبود بشینم چه جوری شد که واسه اون سریع جا باز شد..............

انقدر دلم براش تنگ شده بود که حدو حساب نداره......قشنگ نشست کنارم..........اون جایی هم که پیدا کرده بود رو داد به محدثه.....بهم گفت زینب کجایی پس؟ چرا نمیای؟ مگه نیومدین اینور؟ دلم برات تنگ شده بود......دیگه میخواستم بهت پیامک بدم ،نگرانت شده بودم.......انقد گله گی کرد که دیگه من نتونستم هیچی بگم فقط لبخند میزدم و آخرش گفتم دیگه قسمت بود از امشب بیام.....گفت حسابی  التماس  دعا...گفتم محتاجیم به دعا......

بعد از تموم شدن مراسم به اندازه 10 مین باهم صحبت کردیم......عکسشو که لایه زیارت عاشورا بود دید......گفت زینــــــب، خدا نکُشَتِت اینو از کجا آوردی تو؟؟؟......گفتم دیگه دیگه....گفت از دست تو.... یه سَری هم تکون داد............کُپ کرده بوداااااا.........ازم گرفت به محدثه نشون داد گفت ببین زینب عکس منو چیکار کرده....اونم کلی خندید.......

بهش بیسکوییت تعارف کردم ........ به محدثه گفت برو چایی بیار منم هی میگفتم چایی خوب نیست .....گفت چایی خیلی خوبه ، ما معلما اگه چایی نخوریم که نمیتونیم حرف بزنیم.............. گفتم هنوزم اونقدر سخت گیرین......خندید ، گفتم چن روز پیش خواهر داشت علوم میخوند بهم گفت تو که انقدر میگی من درس خون بودم و علوم خوب میخوندم بگو ببینم ایزوتوپ یعنی چی؟  خانوم.......سریع گفت دیگه الان یادت نمیاد که زینب ، میاد؟ .....گفتم چرا یادم نمیاد قشنگ واسش تعریف کردم "  اتم هایی که عدد اتمی یکسانی دارن ولی عدد جرمی متفاوتی دارن" وای خانم ......... کلی خندید ........کُپ کرده بود بعد از 8 سال اینطوری خوب یادم مونده....آخرشم گفت اگه چایی خوبم نباشه  چایِ هیئت خوبه...........اصلاً کلاً میشناسمش دیگه همیشه آخره هیئت باید چایی بنوشه......یه دونه هم اول هیئت خودم براش برداشتم............

پاشده بودیم بیایم اما به خاطره چایی دوباره نشستیم.....گفتم واقعا از دیدنتون خوشحال شدم خیلی دلم براتون تنگ شده بود گفت آره منم اصلاً دلم برای کسی تنگ نمیشه هـــا ولی نمیدونم چرا دلم برای تو تنگ شده بود هی میگفتم چرا این زینب نمیاد.... منم جز لبخند چیزه دیگه ای ارائه ندادم...........

گفت با کی اومدی گفتم با یه نفر خندید  گفتم نه اون یه نفر با یکی از دوستان......گفت نه کلاً سر و گوشت میجنبه من باید یه سر مامانتو ببینم........گفتم نه باور کنید من همون زینبم گفت اصلاً باور نمیکنم ........خیلی جالب بود آدرس خونمون رو پرسید بهش آدرس دادم گفت باید بیام مامانتو ببینم چرا انقد شیطون شدی..........گیر داده بود  در حده بنز  که چرا انقدر تغییر کردی.....من هی مونده بودم منظورش چیه که یهو از کلامش فهمیدم که......

گفت اون زینب کجا و این زینب کجا.............نه حالی نه احوالی نه پیامکی..........اینهــــــــــمه تغییر؟؟؟............به جون خودم اینهمه شو همینجوری کشید.........منم همینجوری مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم.......بعد گفت کجا ها هستی؟؟ ما رو فراموش کردی دیگه، آره؟.......

یهو دگرگون شدم دیدم راست میگه چقدر بی معرفت شدم......گفتم نه باور کنید من به یادتون هستم.....گفت آرره تو که راست میگی....

بعد دیدم داره راست میگه نتونستم هیچی بگم و لبخند و سکوت و شرمنده گیم به هم قاطی شد........

کلی ناراحت شدم که چرا انقد غرق مسائل پوچ و مسخره شدم و سراغی از عشق قدیمی نمیگیرم.....

نمیدونم چرا وقتی میبینمش خیلی تحت تأثیر قرار می گیرم و سقوط خودم به منجلاب کثافت رو تا عمق وجود حس میکنم........

واقعن اون زینب کجا و این زینب کجا........ 

شنبه 18 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نرگس خاتون.....<3

نرگس: زینب دارن میان خواستگارا.......

ز: الان یا فردا؟.....92.7.18......

نرگس : ساعت 9.....

ز: مگه نگفتی فردا میان؟........آخ آخ آخ آخ.........ایشالا به سلامتی......

نرگس : نچ سفیده.....زینب ما که رفتیم...22:36...

ز: آخ جووووووون عروسی.......یا علی بگو برو جلو، ایشالا که پشت سرت عاطی هم بره بعد الهام بعد شیدا آخرم من سرو سامون بگیریم.......22:46

نرگس: زینب بله رو دادم....22:54

ز: الان؟  تو دو بار دیدن؟؟ انقد شناخت دارید؟.....22:54

نرگس: آره بابام خیلی رفته تحقیق.....22:57

ز: پس به سلامتی......یه شیرینی جانانه افتادیم.......22:58

نرگس: آره...به شیدا و عاطفه هم بگو.......23:00

ز: به من چه خودت بگو........

نرگس : باشه..

ز: نرگس واقعاً راست میگی؟؟........23:12

نرگس: آره بخدا.....23:17

ز: نرگس؟؟....

نرگس: جانم؟....23:48

ز: هیچی.....شب خوش......

نرگس : جان من چی شده؟

ز: باور کن هیچی....

نرگس: باشه...

نرگس: زینب پسره شهریوریه.....00:17

ز: نوره اَلا نور.......92.7.19.....

ز: نرگس.......رفتی؟.....07:36

نرگس: نه هنوز هستم در خدمتتون...09:07

نرگس : تو جات امنه امنه...خیالت راحت.....19:18

نرگس: چطوری بچه ؟ نیستی؟....92.7.21....

ز: نه نه من هستم تو زیاد غرق زندگی شدی حواست نیست.....

نرگس : غلط کردی کدوم زندگی؟ فقط اعصاب خوردیه....

نرگس: آره والا...فردا میریم آزمایش....

ز: .......مگه میخواید عقد کنید به این زودی؟.......92.7.22

نرگس: 4شنبه صیغه میکنیم...

ز: ای جان......به سلامتی نرگس خاتون.....

نرگس: مرسی...

ز: آزمایش دادی خواهر؟......92.7.23....22:38

نرگس: آره .....همه چیز حله....

ز: نرگس از شب تا صبح خواب تو رو میدیدم........میدونی چقد گریه کردم، خواب دیدم مُردی، غرق شده بودی...........وای نرگس خیلی گریه کردم، چه خواب بدی بود.........06:14.....92.7.24

نرگس: فدات بشم دیوونه....خواب مرگ عمر و زیاد میکنه.....07:01..

نرگس: دانشگاه نمیای؟07:48

ز: خدا نکنه........دیگه تو خواب نمیدونستم خوابه هی گریه.........نه زبان ماشین ومعادلات نداریم سیستم عاملم نمیام.....08:24

ز: بدجوری اسیر دنیا شدی.........92.7.24....19:36

نرگس: اسیر دنیا چیه بدبخت شدم....20:49

ز:  بدبخت چرا؟....

نرگس:  بابا الان یه هفته س صب میرم شب میام..همش بدو بدو استرس دلشوره....

ز:  کجا میری میای واسه چی استرس و دلشوره؟

نرگس: دنبال آزمایش و خرید و مطبو..... استرس نداره که یکی داره میاد تو زندگیم....

ز:......ای جان......عب نداره، این نیز بگذرد........20:56...92.7.24

نرگس : خدا کنه به خیر و خوشی بگذره....

ز: ایشالا.....

نرگس:

نرگس: خدواندا ! عزیزم را تو یاری کن. پناهش باش و در حقش تو کاری کن..الهی هرچه میخواهد نصیبش کن، خدایا برلبش لبخند جاری کن...عید قربان مبارک....

ز: چه خبر؟.....92.825

نرگس: سلامتی

ز: به قول خودت کوفت، صیغه خوندن؟....

نرگس : ن....شب....

ز : آخی....

نرگس : دارم از استرس میترکم....

ز: باو دیگه استرس نداره که.........به سلامتی....15:16

نرگس: مرسی...

ز: در چه حالی؟....20:09

نرگس: آرایش شده آماده تو اتاقم....

ز:..... نیومدن؟....20:11

نرگس: نُچ.....

ز: باز گفت نُچ........دختر داری .....میشی آدم شو.........کی میان؟....

نرگس : تازه راه افتادن...

ز: الان استرس نداری که؟...

نرگس : چرا دارم.....

ز: حالا 3شنبه اومدیم باید مفصل تعریف کنی......

نرگس : باشه چشم....

ز: نرگس چی شد؟.....22:55

نرگس : تموم شد

ز: چی گفتین چی گفتن؟......

نرگس: صیغه شدیم......

ز: نرگس دقیقاً پارسال عید قربان بود واسه من خواستگار اومده بود، یادته؟....... کی میدونست ساله بعد تو همون روز تو.........عجب روزگاری، یعنی سال دیگه چی میشه؟!

نرگس:آره والا، نمیدونم...

ز: حالا خیالت راحت شد یا نه؟.....انقدر بهت فکر کردم....حالا بهت نمیگفتم من بیشتر از تو استرس داشتم.....

نرگس : بد نبود...

ز: شب خوش...00:54

نرگس: مرسی زینب...ایشالا قسمت تو...شب خوش... 

شنبه 18 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شیــــــــــدا.....دی....دی

شیدا : زینب اون پلیوره رو یکیشو بردار یکیشو سحر برداره چون اونم میخواست......92.8.13....12:38

زینب  : اُ اُ......نه نه نه......

شیدا :آخه اونم از همون اول گفت که میخواد.......

زینب :دیگه من پوشیدم......

شیدا: مرض، تو مترو پوشیدی؟

زینب:حالا باور نمیکنی که ولی گفت پرو داره منم همون جا تست کردم...........

شیدا: مـــــــــــــرض، پس یکیشو بیار.....

زینب:حالا ببینم چی میشه قول نمیدم........

شیدا:

زینب: 4 تومن میفروشم....

شیدا : کتک می خوای؟

زینب: کتک ؟..........باو جدی میگم، حالا چون سحره گفتم 4........میخواستم به مامانم 5 تومن بفروشم......نون توشه........

شیدا: نخیر چون واسه سحر بوده نمیشه خرید و فروش کرد......

زینب:چرا شده یه خونه رو به چن نفر بفروشن بعد دو در کنن برن.......

................. 

پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

ایــــــــن روزا......

روز سه شنبه 92.8.7 : وای امروز کلاً دلتنگ بودم.......رفتم سمیرا رو ببینم اما روم نشد برم تو.......فقط ع...... رو دیدم اونم از دور......و....... و الناز هم نبودن......قبلش با نرگس حرف زدم گفتم به خاطره تو زود زدم بیرون که تا 12 برسم دانشگاه که ببینمت.....اما دم مترو شیدا مسیج داد کجایی گفتم........ گفت از الان داری میری دانشگاه؟؟؟ بیا خونه ما.......منم دعوتشو بعد از چند ثانیه مکث قبول کردم و از 10:45 تا 1:35  اینا پیشش بودم........ناهارم خوردیم......کلی حرف هم زدیم.....ساعت 2 بود که رفتم مترو و بعدشم دانشگاه......3:23 تو شهرک بودم.....وای چقد سرد بود..... رفتم سر کلاس.... الهام و سمانه کنفرانس داشتند......... بعد از تموم شدن کلاس با الهام و یکی دیگه سوار اتوبوس شدیم راهی خونه شدیم......تا یه جایی با بچه ها بودم ولی بعد از اتوبوس پیاده شدم و سوار ماشین دَدی شدم.........

روز چهارشنبه 92.8.8 : به به.......به زور از خواب ناز بیدار شدم.......ساعت 8:45 زدم بیرون......9:30 پیش شیدا بودم و سوار اتوبوس شدیم.......10:45  رسیدم ....... تا ساعت 12:15 سر کلاس بودیم.........12:50  رفتیم خونه نرگس اینا.....تا 3:10 اینا خونشون بودیم....تو راه رفت و حرف مامان شیدا  : " شناختی؟؟ دم تکون بده ".....نرگس شامی گذاشته بود.....کلی خوش گذشت.......جای عاطفه حسابی خالی بود....... فیلم بله برون نرگس رو دیدیم......دفتر بله برون نرگس رو دیدیم ......بهمون نبات داد....از اون نباتایی که اونروز به همه فامیل داده بود برای ما نگهداشته بود ...... طیبه خانم رو دیدم و حسابی مشعوف شدم......من شلوارمو پرو کردم...... مامان نرگس کلی با من شوخی کرد...... کاهو خورد کردیم برای سالاد شب ......اون لحظه که نرگس رو مبل نشسته بود و منم رو دسته مبل و داشتم...... ، اون لحظه کلی خندیدیم ( خیار).......نرگس رفت مطب من  و شیدا هم ساعت 3:25 اینا سوار اتوبوس شدیم ..... ساعت 4:30 اینا رسیدیم...... رفتیم آموزشگاه واسه ثبت نام......مترو خیلی شلوغ بود......خیـــــــلی..... یاده حرف های مامان میفتادم.... " خانم آخه چرا هُل میدی؟" ...... "خانم شماهم دیگه نمیتونی پیاده شی"........هی با شیدا سر این حرف ها میخندیدیم.... ثبت نام کردیم و برگشتیم به سمت خونه.....با شیدا خداحافظی کردنی مترو انقدر شلوغ بود صورتشو ندیدیم فقط از اون لابه لا دست دادیم و اون رفت و من ادامه مسیر و تنها بودم.....ساعت 7:30  بابا دم مترو اومده بود دنبالم.....شب به معنای واقعی خسته بودم......

روز شنبه 92.8.11: آب میوه گیری......ساعت 9 دیدار با عاطفه بعد از 25 روز......رفتیم آموزشگاه.....من....عاطفه ......شیدا و سحر.....تا 12........مترو و مانتو......صحبت با عاطفه تا سرکوچه خونمون و بعدشم خداحافظی.......

روز دوشنبه 92.8.13 : چوب خدا صدا نداره......نشستن پیش عاطفه سر کلاس........4 تا پلیور خریدیم 12 تومن......من و شیدا و عاطفه و سحر......نفری یه دونه.........ترمز راننده قطار که کم مونده بود عاطفه بخوابه کف قطار اما من بلندش کردم...... آره خُـــب اون چیکار کنه......چیزی نمیتونه بگه.....اصلاً چیزی نداره که بگه.....اون همون آدم مغرورِ همیشگیه......

روز سه شنبه 92.8.14 : چشام بدجور میسوخت به خاطره دیشب و گریه ها.......روز اول محرم......ساعت 6  با پدر  زدیم بیرون......ساعات 6:45 من و عاطفه و شیدا و بهار و الهام ته اتوبوس همگی با هم به سمت دانشگاه........اوووووف یه دنیا خنده.......ساعت 8 اینا دانشگاه بودیم....رفتیم سلف دوره همی صحبت کردیم.......من و عاطفه رفتیم ساختمان اداری ....کم مونده بود برسیم بچه ها زنگ زدن استاد اومد برگردین........من از دهنم پرید گفتم استاد گفته بود هرکی بعده من بیاد سر کلاس راش نمیدم......یهو عاطی گفت بدو زینب....بـــــــــــدو........من میدویدم بهش که میرسیدم اون میدوید از من فاصله میگرفت انگار مسابقه دو بود......هی میگفتم عاطفه بسته .......میگفت زینب بدو........نفس نفس میزدم.....یه کوله سنگینم رو دوشم بود......عاطی عین چی میدوید.....اون آخر آخرا که زیادی از من فاصله گرفته بود و نزدیک تر از من به یونی بود .....یه میانبر زدم در حده بنـز.......من رسیدم جلو یونی اما اون هنوز سرخیابون بود.......اون موقع بود که عاطی گفت دویدمو دویدم......تا به دانشگاه رسیدم.....رفتیم سر کلاس......رامون داد.....تا 11 اینا سر کلاس بودیم.....بعد اومدیم تو سلف.....نرگس هم اومده بود......رفتیم ساختمون اداری......هر کدوم از بخش آموزش یه سوال داشتیم......به آقای فلاح سلام دادم.....گفت سلــــــــام حاج خانوم...خوبی؟ گفتم ممنون گفت تو تموم نکردی؟ گفتم نه دیگه ترم 5 هستیم فعلاً.....گفت به سلامتی........کارمون رو انجام دادیم و اومدیم به سمت ساختمون کلاسا......در بین راه به فکر ناهار بودیم......دو تا بربری خریدیم با دو تا اولویه.......رفتیم 4 تایی خوردیم البته نرگس هم کلی از غذای ما خورد.......من و عاطی ......شیدا و الهام و نرگس.......من رفتم سر کلاس معادلات.....شیدا و عاطی و الهام سر شیوه......نرگس هم رفت خونشون......سر کلاس سیستم عامل نموندم....چون به معنای واقعی خسته بودم.....من یه سر به مطب زدم با نرگس کار داشتم شیدا و عاطی رفتن ترمینال منتظر من.......بعد از اینکه کارم تموم شد با نرگس خداحافظی کردم و اومدم ترمینال و سواره اتوبوس شدیم و اومدیم به سمت خونه......تو راه بچه های دانشگاه آزاد کلی هنرنمایی کردن.....تا نیمه های راه با بچه ها بودم بعدش پیاده شدم وسوار ماشین پدر شدم و اومدم خونه......عین جنازه افتادم.....8 تا 10 خواب......10:30 تا 2 بیدار.......شیدا ( خبیسه : کبیسه، وایُرلِس : وایِرلس)...

چهارشنبه 92.8.15: هنوزم بابت  دیروز خسته بودم....ساق پام و خیلی از عضله های بدنم به خاطره اونهمه دویدن درد میکرد. انگار امتحان ورزش داده بودم......مترو مثل همیشه مملوء از جمعیت بود.......رفتم سر کلاس......شیدا و عاطی و سحر هم اومدن.....عاطی میگفت دیروز رفته بودیم مسافرت خواهر......کیف.......شیدا : ( سِخارت : خسارت) زینب : ( لُلمه : دلمه).......

پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

درد و دل

آهای کسی که تو دل ها مهر و محبت قرار میدی.......بی نهایت دوستت دارم......تو آخره همه چیزای خوبی......

تو که هرکسو تو دل کسی جا میدی......اونقدری که طرف برمیگرده میگه میمیرم برات.......هه.....

تو که همه حسا رو به وجود میاری و بعد آتش برافروخته رو به خاکستر تبدیل میکنی........

تو با اون قدرت والات همه ما رو سرگرم کردی.....

تو که عیب ها رو میپوشونی و با وجود داشتن هزاران نقص ما رو تو چشم دیگران عزیز می کنی.....

آخه چرا انقد تحویلمون میگیری؟؟؟؟

تو خودت عزیزترینی.....تو خودت آخره همه عشقایی......

ما دنبال بی نهایتیم.....ولی به بی نهایتم برسیم میبینیم هیچی نداریم......آخه تو خودت آخره بی نهایتی....... 

پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

عـــــــاطی

زینب : امشب بعله برون نرگسه........92.7.18.

عاطفه : آره منم الان فهمیدم........ایشالا خوشبخت بشه........

عاطفه: دلم گرفت وقتی فهمیدم نرگس بله داد، نمیدونم چرا ولی گرفت........

زینب : منم همین طور.........دارم گریه میکنم، اصلا حالم قاطی پاتی شد...........نرگس....

عاطفه : میریم عروسی ..........بالاخره اولیمون رفت.....یادته میگفتی من اول میرم؟....

زینب : نه یادم نیست...

عاطفه : إ دیوونه داره عروس میشه خوشحال باش، الان بهم گفت یکی از شرطاش ادامه رابطش با ما بوده پس چیزی عوض نشده فقط یه عروسی افتادیم، امیدوارم خوشبخت شه......

.......

زینب : آماده باش بعده نرگس تویی......92.7.25.

عاطفه: از کجا میدونی؟

زینب: طبق ضرب المثل " از آن مترس که های و هوی دارد ، از آن بترس که سر به توی دارد" تو آروم تر از مایی......بعده توأم الهامه.....

عاطفه: اینطوری که الهام باید اول میرفت.....

زینب: حالا دیگه بین شما دو تا یه کدومتون میرید........منم که آخرم........بس که های و هوی دارم.......

عاطفه: به نظر من اتفاقا بعدی تویی.....

زینب: نه من همه رو رد میکنم.....

عاطفه : میبینیم......

.....

 

پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

ایــــــــــنروزها....

 روز سه شنبه 92.7.23 : روزه عرفه......تاریخ شمسی واقعه کربلا 23 مهر بوده.........دیدن معلم زبان دوران راهنمایی و زنده شدن کلی خاطره......

روز شنبه 92.7.27 : بانک.......از 11:10 تا 3:30 با شیدا و عاطی......کفش....کول پَد.......پارک لوله......کمردرد.....بی خوابی.....روده بزرگه با روده کوچیکه زدن بهم......

روز دوشنبه 92.7.29 : لیزر......شناسنامه.......یه دعوای خیـــــــلی گنده با یه نفر....حالا از اون اصرار از من  انکار ولی بی نتیجه......

روز سه شنبه 92.7.30 : ساعت 5:35 نماز صب......ساعت 6 به سمت محل استقرار اتوبوس ها..ساعت 6:15 صلح  با یه نفر...ساعت 6:30 سوار اتوبوس........ساعت 6:45 اومدن شیدا و چن مین بعد حرکت اتوبوس به سمت شهر زیبایی ها.......نیــــــــــــش ناش، نی ناش ناش.......ساعت 8:10 سوار ماشین نرگس اینا و حرکت به سمت دانشگاه....مدرسه برادر.....عکس و کِلِربوک.....سر کلاس زبان ماشین ها....خوب بود.......نرگس رفت......خوردن قورمه سبزی با شیدا.....صحبت کردن راجع به مرگ و آخرت به مدت طولانی با شیدا و ملیحه.....رفتن پیش نرگس از ساعت 2 تا 4:30........حرکت به سمت وطن در ساعت 5:30........ساعت 8:5 در خانه و کاشانه.....اولین روزی که عاطی رفت.......

روز پنجشنبه 92.8.2 : بعد از 12 ساعت خواب ساعت 9 بیدار شدم....هیچوقت سابقه نداشت.......روز عید غدیر ولی خیــــــــلی مسخره.... صحبت کردن نرگس با مامان......صحبت کردن مامان با شیدا....بعد از اینهمه سال هیچی ندارم........هیــــــــــــــــــــچی.......!

روز جمعه 92.8.3 : اصلاً خوب نبود......شب با گوش دادن به آهنگ شهاب تیام ( برای تو) داغون شدم.......خودمو روح فرض کردم که تو تک تک اتاقای خونه قبلی داره قدم میزنه......دستمو انداختم به دستگیره در اتاقمو اومدم بیرون....قفل کردم که محمد مهدی نره تو.......پریدم رو اُپن.....مامان تو آشپزخونه بود....داشت غذا میذاشت......گفت باز تو رفتی اون بالا؟؟؟؟؟؟.....بیا پایین......گفتم مامان نمیدونی که اینجا چه حالی میده.....داشتم اذیتش میکردم.....فاطمه تا صدای منو شنید که از اتاقم اومدم بیرون از اتاقش پرید بیرون.....بعدشم محمد مهدی اومد.......آخ جـــــــون ....."زینب ما رو بخندون" .........شدم یه دلقکی که همتا نداره......فاطمه فلشتو بزن به دستگاه......یهو همه جا رو روشن میکردم.....از این سر به اون سر.......همه غش میکردن از خنده.......ساعت 11 بابا میس مینداخت بیا درو باز کن.......تقریباً به جز من کسی دل و جرأت نداشت بره حیاط.......در عرض سه سوت میپریدم بیرون در رو باز میکردم......بابا با اون چهره خستش میومد تو....... آخ خ خ خ خ ......تا بره تو یکم تاپ میرفتم..... میگفت امروز به باغچه آب ندادین؟؟؟ بدو شیر رو  باز کن .......این موقع از سال دیگه همه تجهیزات گرمایشی آن میشد.......

دارم میترکم......دارم منفجر میشم........اونجا با من چیکار کرد؟؟؟؟؟؟؟!..........ای کاش بشه بازم تو اون خونه باشم......با مامان و بابا و تمام اعضای خانواده.....ای کاش تموم نمیشدن.....ای کاش زمان تو همون سال متوقف میشد.....وای خــــــــــــدا........ای کــــــــــاش........بازم کلی گریه.....در همون حین که داشتم اشک میریختم عاطی مسیج داد..."پارسال دوم آبان اولین شبی بود که ما 3 تا ......با هم بودیم.... ".....

گفتم : آره ........همین الان داشتم گریه میکردم........

عاطی : روانی واسه چی گریه میکنی؟ نمردیم که! هستیم سالمیم هنوز دوستیم بازم همو میبینیم، امیدوارم هیچوقت داغ همو نبینیم و هرکدوممون هرجا که باشیم شاد باشیم و دوستیمون یادمون نره........

ز: دلم به همین خوشه.......اما تو نمیدونی که، خاطرات اونجا گاهی اوقات بدجور دیوونم میکنه ، کافیه یکی از آهنگایی که اونجا تو اتاقم گوش میدادم رو گوش بدم، دیگه هیچی نمیفهمم مثه امشب..........صد بارم بگم یادش بخیر بازم کمه......کمه....

عاطی: میدونم چی میگی....من خودم روزی صد بارم "تصور" گوش بدم خسته نمیشم چون یادآوره بهترین لحظه های زندگیمه....یادته شب اول شام دلمه و الویه داشتیم وای چقدر حال داد.......شب آخرم ماکارونی و دلمه داشتیم ولی تو عدسی خوردی ....هر دو شبم 12 شب رفتیم حیاط عکس انداختیم .....کی میتونه این خاطره ها رو  فراموش کنه؟ دلم لک زده واسه نرگس، عروس شده ندیدمش..........خب خواسته خداست دیگه ما هم راضیم به رضاش.....

ز: آره همینطوره، ولی اّمان از دست خاطره ها....

عاطفه : اّمــــــــــــــــــان........

شنبه 4 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دختر عمه نرگس.......دی..دی.....

 نرگس: زینب ابوالفضل هفته بعد عقدشه!.....92.7.4

ز: آخی.......خوشبخت بشن........... به سلامتی...

نرگس: قبول کرده دختره کار کنه.....تو راه قمیم....اگه زودتر فهمیده بودم نمیومدم!.......

ز: نرگس قسمت نبوده، پس چرا واسه تو .......اومده بود حالا رویش عوض شده؟ ول کن خوش بگذرون......

نرگس: نمیتونم.....دارم میترکم! امشب جواب این کاراشو میدم....

ز: واسه چی آخه؟........به خودت مسلط باش ، ول کن....

نرگس : نمیتونم.......اعصابم خورد شده.....

ز: یعنی میخواستی بری؟ ناراحت اینی؟....

نرگس : نه ناراحت بازیچه شدنم.....سر جواب ردی که بهش دادم خیلی حرف شنیدم.....

ز : خودتو ناراحت  نکن الکی، زمان همه چیو درست میکنه......

ز: مامان میگه ای نرگس بد ، تو قم چیکار میکنی؟.....

......

ز: هر روز یک خاطره خواهیم بود سعی کنیم خاطره ای خوب باشیم......92.7.8

نرگس: زینب خل شدی؟ عوضی...

ز: چراااااااا؟.....

نرگس: چون چرتو پرت میگی....

ز: جمله به این قشنگی.........خلی دیگه....

ز: بیاااااا دوری کنیم از هم......بیااااااا تنها بشیم کم کم......بیااااا با من تو بدتر شو.......بیاااااا از من تو رد شو......یادش بخیر..........92.7.8.....19:05

نرگس: وای آره....

ز: کافی شاپ ........که باهم رفته بودیم........خواستگارت علیرضا.......حال خراب و گریون اون روزای من به خاطره..........اردیبهشت و خرداد.....نیومدن های استاد، بوی خاص اون روزا..........چه زود گذشت...

نرگس : اوهوم....غصه نخور...باید ببینمت کلی حرف دارم باهات......2 تا خواستگار دیگه....

نرگس: جمعه خواستگار میاد واسم......92.7.8.

ز: ای وای من استرس گرفتم.......... کی هست؟

نرگس : دارم خفه میشم از استرس.... نمیشناسمش. خواهرش منو دیده و معرفی کرده....

......

ز: آخ جوووووووووووون فردا دیدار با یه مشت عشق..........92.7.8

نرگس: من که نیستم....

ز: کجایی حاج خانوم؟

نرگس: کلاس ندارم

ز: آهان، کتابتو به کی بدم؟

نرگس: 4شنبه بیار

ز: 4 شنبه کلاس نمیام.....کلاس ندارم....

نرگس : هفته پیش که داشتی؟

ز: این هفته ندارم.......4 شنبه ها کلاً 5 تاس....، 4 تاش مونده که پس فردا نیس.....

نرگس: آهان

ز: کتابتو به کی بدم؟

نرگس: شاید اومدم......بیار مطب...

ز: مطب نمیتونم بیام، یه کله میرم ترمینال، اگه خواستی بگو بیارم اگه نه الکی بار نکنم.....

نرگس: کتابو بیار....22:56

ز: آجی نرگسم........قربونش برم..........92.7.10

نرگس: چی شده؟ ....

ز: به تو چه........یاده یه چی افتادم......

نرگس: کوفت....بخواب صب باید راه بیای....

ز: مگه شترم که راه بیام؟..........جملتو قشنگتر به کار ببر عزیزم، مثلاً بگو الهی دورت بگردم صب باید زود بیدار شی..........01:02

......

نرگس: کجایید؟8:27.....

ز: 9 از خونه میزنم بیرون، الان خونه......92.7.9.....روز سه شنبه.....

نرگس: چرا؟

نرگس: عوضی تو چرا کلاساتو نمیای؟...... 19:37.....روز چهارشنبه.....

ز: مگه کلاس داریم ما؟ گفتم که نمیام..........92.7.10......روز چهارشنبه...

نرگس : گمشو بابا........نبینمتا! ببینمت جفت پاهات قلمه.......

ز: ......

نرگس: آز معماری رو برداشتی؟.....

نرگس: سلام شماره باباتو بده من یه صحبتی باهاش بکنم.........

نرگس : کجایی زینب؟.....92.7.12 .....روز جمعه.....

ز: خونه

نرگس: چرا خبری ازت نیست؟ از من ناراحتی؟

ز: نه.

نرگس: زینب چی شده؟ جونه من؟

ز : وا......چی، چی شده؟

نرگس: چرا از من ناراحتی؟ الان 3 روزه زنگ میزنم ج نمیدی اس هم که ندادی...

ز: ناراحت نیستم........دستم بند بود ، کار نداشتم مسیج بدم....

نرگس: کوفت. بند چی بود؟ کفش یا کتونی؟

ز: کفشای شما بندیه؟

نرگس: آره............خواستگاره داره میاد...!

ز:میدونم.....به سلامتی...

نرگس: اگه گفتی اسمش چیه؟

ز: من از کجا بدونم.....

نرگس: زینب چه مرگته؟....مرگ من؟

ز: باو چی میگی تو ؟....... ...دیوونه شدی؟؟ من هیچیم نیست......

نرگس: آره از اس دادنت کاملاً مشخصه.....

شنبه 4 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دختر عمه نرگس.......دی.......

 ز : نرگس یادت بخیر......برگای دلمه.....92.6.29

نرگس: بازم دلمه دارید؟

ز: آره.....امروز مهمون داریم مامان دلمه هم میذاره، پیش همه داد میزنه میگه نرگس یادت بخیر.......گفتم الان بهش میگم.........

نرگس: بیام؟

ز : ......من خونه شما ناهار نموندم تو بیای شام، شبم بمونی؟.........آخ خ خ خ خ..........یادش بخیر.....

نرگس: هه....یادته سربسرت گذاشتم بعد تو دانشگاه گفتم میمونم......

ز: خُب همونو میگم دیگه..........خیلی خوب یادمه.......

نرگس : یادش بخیر! هی روزگار. چه روزایی بود خواهر.....

ز: اگه نمیموندی الان غصه میخوردی هااااااا..........آره پیر شدیم نه نه جان......

نرگس:مگه همه خاطراتم ماله اون شبه که دیگه غصه نخورم!

ز: ........اوخی........خواهر هیچی بدتراز مردن نیست، اون آخره همه چیه، الان که خداروشکر دور یا نزدیک هستیم.......

نرگس: خداروشکر خواهر.....دوستت دارم

ز: منم همینطور نرگس جون....

نرگس: به مامان سلام برسون....بگو هروقت برگ خواست بگه بخرم بیارم.....

ز:.... بزرگواریتو میرسونم عزیزم، لطف میکنی......

..........

ز: برنامه اومده؟........92.6.31 ....

نرگس: نه واسه همه اومده بجز ما.....

ز: خیــــــــــــلی خرن..........

نرگس: تازه فهمیدی؟

ز: من نمیام بذار برن گم شن........آشغالا........

نرگس: کوفت...برو بخواب....

ز: این کوفتات ثبت میشه بعداً به حسابت رسیده میشه.........شب خوش....

نرگس: شب بخیر....

............

ز: سلام ،تنکس، فقط برنگردون.......................92.7.1

نرگس: إ؟ در راه خدا شارژ میدی؟

ز: نخیر.......پولشو بعداً ازت میگیرم....

نرگس:آهان...اگه ندم چی؟

ز:سعی کن......واسه خودتم خوبه.........اون موقع همه بهت.......اما اگه.........کسی هم بهت............پس......همیشه روتین کارت باشه،.........خیلی مزایای دیگه هم داره حالا اگه به .........عادت کردی منم بهت اونارو یاد میدم.......

نرگس: کوفت.....عوضی...

ز: ای جان.........حالا عوضی هم اضافه شد؟.......

.............

ز: آشغال امروز نبینمت همه رو میکشم.........92.7.3

نرگس: کجایید؟.......12:28

ز: 5 مین دیگه دم شهرکیم......

نرگس: ولومارو بیارید پایین....14:54

ز: چشم........

نرگس: سلام......زینب مرسی بابت کادو! دیفونه.من بهت قرض نیستم ک؟

ز:سلام خواهش میکنم عزیزم، شرمنده دیگه نمیدونم خوشت اومد یا نه........متوجه نشدم چی؟

نرگس:عالی بود عزیزم....میگم بابت شارژ دیگه بهت قرض نیستم ؟

ز:قرض نیستم؟.......یعنی چی؟ یعنی همون قرض نداری؟.....

نرگس: کوفت

ز: باور کن متوجه نشدم چی گفتی......

نرگس: بیخیال

ز: باشه....

نرگس: فردا میاید دانشگاه؟

ز: نمیدونم

نرگس: بیاید دیگه.....ساعت چند کلاس دارید؟

ز :هم صبح هم عصر

نرگس : بیاید دیگه

ز: یه سری کار دارم فکر نکنم بتونم بیام از هفته دیگه میام......

نرگس: کوفت

...........

نرگس : سلام . میاید دانشگاه یا نه؟........92.7.4

ز : من نمیام....اونام نمیان....

نرگس : کوفت

ز: هی میگه کوفت لااقل یه چیز دیگه بگو أه، اول صبح کوفت........7:24.....

نرگس: حقته....چرا نیومدی که حالا حرف بشنوی....

ز: دیروز اومدیم چی شد که امروزم میومدیم........همش مسخره بازی.....

نرگس : بازم کوفت......

ز: .....راحت باش عزیزم....

نرگس : زینب خونتون!.....7:56

نرگس: الکی اومدم .....میرم خونه....8:19

نرگس: زینب خوابیدی؟ یه جمله قشنگ واسه داخل کارت پستال بگو....

نرگس : زینب کتابو از سپیده بگیر هفته بعد بیار

ز: به سلامتی روزی که برام مشکی بپوشن....92.7.4

نرگس : به سلامتی روزی که خفه شی....

ز: ممنــــــــــــون.........17:37

نرگس: قابل نداشت....

شنبه 4 آبان 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 6810
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 6810
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->